نظرسنجی
بين 10 بيماري که بيشترين بار را به جامعه وارد ميکند چند تاي آنها از دسته اختلالات روانپزشکي هستند و ترتيب آن در کشور ما چگونه است؟
پنج تا از ده بيماري :افسردگي ،اعتياد،ساير بيماريهاي روانپزشکي مثل اضطراب ،وسواس و پانيک،اختلالات رفتاري ،بيخوابي
پنج تا از ده بيماري :اعتياد ،بيخوابي ،افسردگي ،اختلالات رفتاري،اختلالات شناختي
سه تا از ده بيماري: اعتياد ،افسردگي،بيخوابي
چهار تا از ده بيماري :اضطراب ،افسردگي ،اعتياد،بيخوابي

ش

ش

(( کلام خدا ))
پیغام حق و آیت صدق پیامبر تعبیر وحی را صحفاً اطهر خدای
اتمام حجت یزدان به ملک انس لاریب فیه، نور ره و معبر خدای
بر لوح عرش نقش بقا کنده تا ابد انّا لحافظون قلم الاکبر خدای
اکمل به معنی و اشکل به زیب متن گر نیک بنگری به خدا منظر خدای
یاریگری جز او نبود از برای خلق یوم ینبّؤ الانسان محشرخدای
شد مفتخر چو آدم خاکی بدین کلام راهی برید یکسره تا محضر خدای
پند است و حکمت است و قوانین کردگار لطف است و مرحمت سخن برتر خدای
گر فیض او بر عالم ما سایه افکند ساقیست در محافل ما کوٍثر خدای
خواهی اگر به منزل جانان سفر کنی توش تو بس به آیه ای از دفتر خدای
ش ش
هشتم مردادماه 1373

ش

ش

(( ایران ))
مهربانم گرچه تاریخ تو پر پیچ و خم و پر ماجراست دردهایت را هنر پردازی خوبان تاریخت دواست
چرخ گردون زمان گردون و ناهموار و بیمقدار گشت فخر جوئیهای مردان غیورت رمز تسکین جفاست
روزگاری را زجولان حسودان ستمگر سوختی لیک آن خاکستر و آتش گلستان مشاهیر صفاست
گوهر شعر و هنر را درج تشریع جمیل آراستی گر بخوانم خاک بی همتات را گنجینه عرفان رواست
بیعت سلمان و تعلیم غزالی ،انتظار مولوی دامنت پرورگه صبر منیف ،علم شریف ،عمق وفاست
راستان بر عجز دنیا زین معارفیت گواهی میدهند چامه سعدی و بلبل ساری حافظ دلیل انبیاست
از یم خیر الکثیرت قطره ای در کوزه تمثیل ماند آب این دریای پیمودن نه ما ،مختص ذات کبریاست
نغمه ها ،فریادها،شور و غزلها از زمینت پا گرفت باغبان غنچه های ناز تو دست معلّای خداست
معرفت چون در مقام صدق خطی از کتاب عشق خواند گفت مهر بی غش دیرین تو مُهر قلوب آشناست
به آنان که اصالت معنوی و فرهنگی میهنمان را در مقابل تجدد نوپای مادی دیگران کمرنگ می پندارند.
سی اردیبهشت 1373



(( آرش ))
در پیچ و تاب کوه
مردی نفس زنان
مغرور و ناستوه
می رفت شادمان
سرمستی و سرور
در قلب عاشقش
رنگ امید داشت

او یک غرور بود
تنها ولی بزرگ
اندازه تمامی دلهای آشنا

دلهای اهل زمین دلاوران
در بازوان خسته آن مرد می طپید
خون گریه های غیوران پهلوان
با قطره های بلورین خوی مرد
همدوش وهم کلام
بر سنگلاخ پر مخاطره کوه می چکید

مرد شجاع ما
با حسرت ستیغ
می رفت پا به پا
بر شانه زمخت و به پشت خمیده اش
باری به وزن شوکت یک قوم می کشید

یک تیر ،یک کمان
یک روح پر تلاطم و یک عشق و یک کیان
تنها سلاح مبارزه مرد پارسی
با دشمنان حسد ورز کینه توز
با مردمان زبردست نیمروز

آن مرد همچنان
سینه نمناک کوه را
پیوسته می درید

تا کوه جان سپرد
میعاد سر رسید

هنگامه وداع مرد با تیر، با وجود
باید که جان گرانقدر خویش را
با او روانه کرد
تا سرزمین گهر بار پارس را
یکبند و یکنفس
با قدرت شگرف عشق به ایران آریا
چون باد طی کند
بی وقفه تیر را
در چله برکشید

ناگاه از آسمان
فریادی از شکایت آیندگان شنید

آرش چه میکنی ؟آرش چه میکنی ؟
لختی صبور باش
احوال ما ببین
کز تیر چله ات
بر ما چه ها رسید

آرش چو نیک ما و شما را نگاه کرد
جمعی جوان توانمرده صغیر
جمعی نحیف و پیر
مشتی سیاه غیرت دون همت پلید
با تیشه تجاهل و با داسهای کفر
در مرز خود اسیر
بیچاره مرد ما
نو ریشه های کهنسال بوم را
از بن گسسته دید

و از حسرتی شدید
جان از تنش پرید
تیر از کمان رهید
به تن پروران کاهلی که آرزو می کنند کاش در سرزمین دیگری پا به عرصه گیتی
گذارده بودند و همه گناهان و نقصهای خود را به گردن مرزها می افکنند و
راستی چه عذر و توجیهی از این زشت تر و نارواتر؟!

نوزدهم اسفندماه 1372




(( خواب در خواب ))


تلنگور می زند بر پنجره انگشت احساسم
زمان انتظارم سخت کوتاه است
صدای انکسار قفل تا عمق سکوتم راه می جوید
در آنسو کودکی آرام خوابیده
و لبخند قشنگی بر لبانش عطر پاشیده
حکایت از شب و رویاست

نگاهم ناگهان بر جای می ماند
عجب سرّیست ،او هم مثل من دلداده ای دارد
در آغوشش عروسی هست چون شبنم سپید و سبز
عروسک یک انیس پاک و پر معناست

به راز دخترک مشتاق می گردم
و دزدانه به خوابش راه می یابم
که دنیا ییست روشن چون خود خورشید
هوایش مامن عشق و زمینش فرش از قلب شقایقهاست

و اینجا از دروغ و حیله رنگی نیست
درختانش امیدند و زآب مهر می نوشند
و مرغانش به بال آرزوها اوج می گیرند
سپیدی بخت گسترده
سیاهی رخت بر بسته
و ناگه گوشه ای از دشت می خندد
به گوشم یک ترنم شور می ریزد
صدایی آشنا از دور می خیزد
که آهنگ لطیف بازی طفل است با یارش
صدا انگار می گوید :
دنیای شما سرد است و یخبندان
که در خاکستر سرخش گل مهری نمیروید
شما از باد و باران و علف چیزی نمیدانید
شما با روح آبیّ خدا دیریست می جنگید
و ما با اینهمه زشتی و دل آلودگی قهریم
ما پاکیم ما سبزیم
دو دست دخترک گرد عروسک حلقه می گردد
عروسک هم به این دلدادگی خرسند می خندد
و من در حسرت کودک دمی مایوس می مانم
که او یاری هم آواز و انیسی هم نوا دارد
به یکباره درونم نوری از امید می جوشد
که من هم چون عروس دخترک همدردها دارم
عروسکهای سحر آمیز قلب من همه شعرند
که بر مهتاب می خندند
و با پاییز می میرند.


هجدهم فروردین ماه 1373


(( اینگونه می خواهمت ))


دوست دارم بسوزی ،گریه کنی
برای خودت ،برای من
برای همه این پرده های مجلل که نفس را
به آه آن دخترک بی حیا آغشته اند
و آبستن شده اند تزویر را ،تجدید را ،هوس را

برای خودمان که نقابها ی توجیه را
چه زیبا می سازیم

برای شکم های گرسنه در آنسوی جنگل ابهام و رویا
طفلی که از پستانهای مادرش زهر می نوشد
با اندکی محبت مادرانه

برای نفسهای خفته ،صداهای گرفته
فریادهای درد آگین ،غضبهای نهفته
ذره های آه که در گوشه گوشه اتاقک کلنگیمان
با نفسهای پیوسته ما ،الاکلنگ بازی می کنند
و معلوم نیست این حرامزاده ها
از کجا می آیند
از لای کتابهای خاک گرفته من
یا از میان لوازم آرایش تو
ولی هر چه هستند ،با ضجه این شب بو ها
مانوس و شفیقند
شفیق ،درست مثل من و تو......

خوب من ،اینجا را بشناس
پرده ها را پاره کن
بدبختی ما مسخره های تند و نیشدار آن صورتک آشنا نیست
شلاق قبل از تحویل سال
پشت خیلیها را آزرده
سکه بلورین ما ،روی خاک افتاده
خاک را خوب بگرد ،آنرا پیدا کن
پروانه شعرت را با شوق رها کن
بگذار پرواز کند تند و سبکبال چون آه
از کاج نسیم بالا رو
آنجا مرا ببین
از همانجا امتداد اوج را
با رد پر پروانه ،یا شعاع افق آن ساقه
دنبال کن، سر بلند و مغرور
از همان شاخه سبز ،نور دل را بردار
در میان برگهای احساس ،مخفی کن
دستهایت را با هوا باد بزن
سلام، من می بینم
بعد فریاد بزن
زندگی یعنی این
((زندگی خالی نیست
سیب هست ایمان هست
تا شقایق هست زندگی باید کرد))
بعد پایین انداز
میوه کوچکی از شاخه تعجیل به عشق
و بیا تا با هم
یکنفس پای بکوبیم و برقصیم که ما را دیگر
با شرنگ این سیب
تا ابد کاری نیست
زندگی خالی نیست ،زندگی خالی نیست......

دوازدهم مردادماه 1371

(( تعبیر ))

آب در هاون دل می کوبیم
نه امیدی است بر این تاریکی
نه چراغی که به آن دل بندیم

تا کجا می رود این کشتی نامیمون پیش ؟
صخره ها موج هراسند ،خونخوار و حریص
موجها صخره بنیاد بر آب
پر خروشند و نفس گیر و قسی
دست در دست سراب

مردگانیم همه دست زدنیا شسته
سوی بیغوله روانیم ز نادانی خویش

دوازدهم مردادماه 1372


(( نگاه ))


....و نگاهم
بر نگاهی لغزید
پر تمنا و عفیف
سرمه وحشی عشق
در دو چشم نگران
برقی از روشنی شمع نجابتها بود
صورتش چون عذرا
نور را مهمان داشت
دست من شاخه ای از خواهش حاجتها بود
دل به یغما می برد همه هستی من را یکجا
شعرهایم همه لبریز شدند
کلماتم همه بیت الغزل رقص ظرافتها بود

1373

(( دفتر خاطرات ))
....در دفتر من
خاطراتی شیرین
نقش بسته زیبا
از زمانی دیرین
خاطراتی ز طراویدن نور
در هوایی مطبوع
که پر از شوق گره خوردن ماست
لیکن اکنون افسوس
دفترم از غم تو پژمرده
دست پاییز ندانم کاری
برگ برگ آنرا
خط خطی کرده و از جا کنده
رنگ و روی آنرا
آه سردم برده
دفترم پژمرده ، دفترم پژمرد...


1381

روایتی از رسول اکرم
در بیابانی که چشم انداز خشکی بود و بس عابری گم کرده ره بود و سرانجامی سیاه
تشنگی تاب و توانش را به غایت برده بود گاه دستی می گزید و ناله ای میکرد گاه
خصم یاسش بردلش دامی زغم می گستراند دل به دریا داد و خرسندیش شد تنها پناه
ناگهان رنگ سروری در وجودش نقش بست حلقه امید زد جولان به میدان نگاه
تا به پایش تیز چون طوفان صحرایی دوید کفش از پا کند و لختی چند شد مهمان چاه
چونکه آبی نوش کرد و تشنگی مغلوب گشت با توانی تازه بالا آمد و شد سوی راه
از قضا آن دورترها یک سگ از جور عطش پوزه می مالید بر خاک و زجان میکرد آه
رحم آوردش چو دید آنرا بسان خود غریب شفقت او شد دلیل زحمت و نقض رفاه
بازگشت و کفشها را تا به سر لبریز کرد پیش سگ آورد اینسان جرعه ای از آب چاه
چون کریم غیبدان شاهد بر این احوال بود در نظر آمد چنان نیکیش را عین الوجاه
رحم کرد و بنده اش را تا به منزل سر رساند هم بیامرزید و بخشیدش به تکفیر گناه
28/12/72

معشوق من
ای نرگس پیچیده، در مخمل ابریشم لطف نگهت در من ،صد لاله بر انگیزد
مژگان طربناکت،زنجیره افسون است کو پای فراری کو زین سلسله بگریزد؟
دریای دو چشمانت آشفته و بی ساحل از زورق چشمانم فریاد کمک خیزد
لبهای چو لعل تو ،پر رونق و پر بازار کی گوهر اشرافی ،با سنگ در آمیزد؟
مستانگی مویت،آن ساقی ابرویت از جام وجود من،دل گیرد و میریزد
آن عشوه جادویی،آن رقص و پری رویی از خاطر مجنونم ،صد خاطره آویزد
هان دخترک خوشبین ،من با تو نگفتم این تو نیز چو من نقشی ،او نقش عجب میزد
او حظّ نظر بازی ،او معنی طنّازی او شور بر افروزد ،او خالق و او ایزد
دلبر همه او باشد ،دلبرده تویی ومن تا ساز دلم این شد ،در مهر تو چنگی زد
21/2/73

ش

ش

مناجات
رحم کن بر من دل سوخته ای آیت عشق که ندارم زتو امّید بجز رحمت عشق
آرزویی است مرا و خبری نیست تو را تا چشانی به من از جام لبت لذت عشق
نظری بر من رنجیده مفلس بنما نه زتو کسر کند میل به من نخوت عشق
عاشقان در صف توفیق وصالند ولی دیرگاهی است که بگذشته زمن نوبت عشق
منکه رسوای جهانم به هوا خواهی تو رنج رسوا شدن اینست همه شهرت عشق
تو که دور از منی و پای نمیرنجانی تا به پایت برسم جان شود از حسرت عشق
عشوه و ناز زتو اشک جگر سوز زمن بشکستی به چنان سنگ دلی حرمت عشق
وه که در دایره خواهش تو نیست شدم! اینچنین باشد و بوده است چرا غایت عشق؟
23/5/73

ش

ش

باید زقید عالم خاکی دمی رهید
چون کهنه تیغ ظالم شب بی صدا شکست بر تارک سپیده دمان مهر نو نشست
پیک هزار طلعت صبح از دل سحر پیغام نور بر لب و لوح صبا بدست
تا قلب پاک دلشدگان یکنفس دوید
بانگ خروس و نغمه جاوید پیر ما آهنگ هر دو روح نوازان آشنا
با رقص ناز دختر سیمینه افق آمیزه گشت در هم و گسترده هر کجا
چشم فلک ز راز کرشمه چه ها که دید!
درویش مرد پاک سرشت خداپرست از خواب خوب صبح به صد اشتیاق جست
شب را رها نمود بر آنان که تارکند بند غرور و پرده پندار را گسست
پیمانه ای زشراب نیاز سر کشید
از آب خوشگوار مصفای جویبار تطهیر جان نمود و وضو کرد و شرمسار
بر خاک عجز خویش سر بندگی نهاد تا گردد از نماز در رحمت آشکار
از هر چه غیر اوست چه آسوده دل برید!
با هر رکوع اوست تمنای وصل دوست در هر سجود،بخشش حق یار اشک اوست
آن غافلان شب زده بی نماز را گر اینچنین معاشقه و عیش آرزوست
باید زقید عالم خاکی دمی رهید
30/6/73

ش

ش

در آسمان تیره ام تو ماه یا ستاره ای ش ش غروب شعر و شور را تولدی دوباره ای
چراغ روشنی تویی به بخت بی فروغ من تو دردهای کهنه مرا یگانه چاره ای
1386

ش

ش

من و تنهایی و این شعرهای عاشقانه ش ش خیالی خسته و آشفته اما شاعرانه
مپندار از سر شیدایی و شوریده حالیست همه مقصودها مهر تو و باقی بهانه
1386