ش
(( آرش )) در پیچ و تاب کوه مردی نفس زنان مغرور و ناستوه می رفت شادمان سرمستی و سرور در قلب عاشقش رنگ امید داشت
او یک غرور بود تنها ولی بزرگ اندازه تمامی دلهای آشنا
دلهای اهل زمین دلاوران در بازوان خسته آن مرد می طپید خون گریه های غیوران پهلوان با قطره های بلورین خوی مرد همدوش وهم کلام بر سنگلاخ پر مخاطره کوه می چکید
مرد شجاع ما با حسرت ستیغ می رفت پا به پا بر شانه زمخت و به پشت خمیده اش باری به وزن شوکت یک قوم می کشید
یک تیر ،یک کمان یک روح پر تلاطم و یک عشق و یک کیان تنها سلاح مبارزه مرد پارسی با دشمنان حسد ورز کینه توز با مردمان زبردست نیمروز
آن مرد همچنان سینه نمناک کوه را پیوسته می درید
تا کوه جان سپرد میعاد سر رسید
هنگامه وداع مرد با تیر، با وجود باید که جان گرانقدر خویش را با او روانه کرد تا سرزمین گهر بار پارس را یکبند و یکنفس با قدرت شگرف عشق به ایران آریا چون باد طی کند بی وقفه تیر را در چله برکشید
ناگاه از آسمان فریادی از شکایت آیندگان شنید
آرش چه میکنی ؟آرش چه میکنی ؟ لختی صبور باش احوال ما ببین کز تیر چله ات بر ما چه ها رسید
آرش چو نیک ما و شما را نگاه کرد جمعی جوان توانمرده صغیر جمعی نحیف و پیر مشتی سیاه غیرت دون همت پلید با تیشه تجاهل و با داسهای کفر در مرز خود اسیر بیچاره مرد ما نو ریشه های کهنسال بوم را از بن گسسته دید
و از حسرتی شدید جان از تنش پرید تیر از کمان رهید به تن پروران کاهلی که آرزو می کنند کاش در سرزمین دیگری پا به عرصه گیتی گذارده بودند و همه گناهان و نقصهای خود را به گردن مرزها می افکنند و راستی چه عذر و توجیهی از این زشت تر و نارواتر؟!
نوزدهم اسفندماه 1372
(( خواب در خواب ))
تلنگور می زند بر پنجره انگشت احساسم زمان انتظارم سخت کوتاه است صدای انکسار قفل تا عمق سکوتم راه می جوید در آنسو کودکی آرام خوابیده و لبخند قشنگی بر لبانش عطر پاشیده حکایت از شب و رویاست
نگاهم ناگهان بر جای می ماند عجب سرّیست ،او هم مثل من دلداده ای دارد در آغوشش عروسی هست چون شبنم سپید و سبز عروسک یک انیس پاک و پر معناست
به راز دخترک مشتاق می گردم و دزدانه به خوابش راه می یابم که دنیا ییست روشن چون خود خورشید هوایش مامن عشق و زمینش فرش از قلب شقایقهاست
و اینجا از دروغ و حیله رنگی نیست درختانش امیدند و زآب مهر می نوشند و مرغانش به بال آرزوها اوج می گیرند سپیدی بخت گسترده سیاهی رخت بر بسته و ناگه گوشه ای از دشت می خندد به گوشم یک ترنم شور می ریزد صدایی آشنا از دور می خیزد که آهنگ لطیف بازی طفل است با یارش صدا انگار می گوید : دنیای شما سرد است و یخبندان که در خاکستر سرخش گل مهری نمیروید شما از باد و باران و علف چیزی نمیدانید شما با روح آبیّ خدا دیریست می جنگید و ما با اینهمه زشتی و دل آلودگی قهریم ما پاکیم ما سبزیم دو دست دخترک گرد عروسک حلقه می گردد عروسک هم به این دلدادگی خرسند می خندد و من در حسرت کودک دمی مایوس می مانم که او یاری هم آواز و انیسی هم نوا دارد به یکباره درونم نوری از امید می جوشد که من هم چون عروس دخترک همدردها دارم عروسکهای سحر آمیز قلب من همه شعرند که بر مهتاب می خندند و با پاییز می میرند.
هجدهم فروردین ماه 1373
(( اینگونه می خواهمت ))
دوست دارم بسوزی ،گریه کنی برای خودت ،برای من برای همه این پرده های مجلل که نفس را به آه آن دخترک بی حیا آغشته اند و آبستن شده اند تزویر را ،تجدید را ،هوس را
برای خودمان که نقابها ی توجیه را چه زیبا می سازیم
برای شکم های گرسنه در آنسوی جنگل ابهام و رویا طفلی که از پستانهای مادرش زهر می نوشد با اندکی محبت مادرانه
برای نفسهای خفته ،صداهای گرفته فریادهای درد آگین ،غضبهای نهفته ذره های آه که در گوشه گوشه اتاقک کلنگیمان با نفسهای پیوسته ما ،الاکلنگ بازی می کنند و معلوم نیست این حرامزاده ها از کجا می آیند از لای کتابهای خاک گرفته من یا از میان لوازم آرایش تو ولی هر چه هستند ،با ضجه این شب بو ها مانوس و شفیقند شفیق ،درست مثل من و تو......
خوب من ،اینجا را بشناس پرده ها را پاره کن بدبختی ما مسخره های تند و نیشدار آن صورتک آشنا نیست شلاق قبل از تحویل سال پشت خیلیها را آزرده سکه بلورین ما ،روی خاک افتاده خاک را خوب بگرد ،آنرا پیدا کن پروانه شعرت را با شوق رها کن بگذار پرواز کند تند و سبکبال چون آه از کاج نسیم بالا رو آنجا مرا ببین از همانجا امتداد اوج را با رد پر پروانه ،یا شعاع افق آن ساقه دنبال کن، سر بلند و مغرور از همان شاخه سبز ،نور دل را بردار در میان برگهای احساس ،مخفی کن دستهایت را با هوا باد بزن سلام، من می بینم بعد فریاد بزن زندگی یعنی این ((زندگی خالی نیست سیب هست ایمان هست تا شقایق هست زندگی باید کرد)) بعد پایین انداز میوه کوچکی از شاخه تعجیل به عشق و بیا تا با هم یکنفس پای بکوبیم و برقصیم که ما را دیگر با شرنگ این سیب تا ابد کاری نیست زندگی خالی نیست ،زندگی خالی نیست......
دوازدهم مردادماه 1371
(( تعبیر ))
آب در هاون دل می کوبیم نه امیدی است بر این تاریکی نه چراغی که به آن دل بندیم
تا کجا می رود این کشتی نامیمون پیش ؟ صخره ها موج هراسند ،خونخوار و حریص موجها صخره بنیاد بر آب پر خروشند و نفس گیر و قسی دست در دست سراب
مردگانیم همه دست زدنیا شسته سوی بیغوله روانیم ز نادانی خویش
دوازدهم مردادماه 1372
(( نگاه ))
....و نگاهم بر نگاهی لغزید پر تمنا و عفیف سرمه وحشی عشق در دو چشم نگران برقی از روشنی شمع نجابتها بود صورتش چون عذرا نور را مهمان داشت دست من شاخه ای از خواهش حاجتها بود دل به یغما می برد همه هستی من را یکجا شعرهایم همه لبریز شدند کلماتم همه بیت الغزل رقص ظرافتها بود
1373
(( دفتر خاطرات )) ....در دفتر من خاطراتی شیرین نقش بسته زیبا از زمانی دیرین خاطراتی ز طراویدن نور در هوایی مطبوع که پر از شوق گره خوردن ماست لیکن اکنون افسوس دفترم از غم تو پژمرده دست پاییز ندانم کاری برگ برگ آنرا خط خطی کرده و از جا کنده رنگ و روی آنرا آه سردم برده دفترم پژمرده ، دفترم پژمرد...
1381