نظرسنجی
بين 10 بيماري که بيشترين بار را به جامعه وارد ميکند چند تاي آنها از دسته اختلالات روانپزشکي هستند و ترتيب آن در کشور ما چگونه است؟
پنج تا از ده بيماري :افسردگي ،اعتياد،ساير بيماريهاي روانپزشکي مثل اضطراب ،وسواس و پانيک،اختلالات رفتاري ،بيخوابي
پنج تا از ده بيماري :اعتياد ،بيخوابي ،افسردگي ،اختلالات رفتاري،اختلالات شناختي
سه تا از ده بيماري: اعتياد ،افسردگي،بيخوابي
چهار تا از ده بيماري :اضطراب ،افسردگي ،اعتياد،بيخوابي

ش

ش

ش

آرزوی وصل تو سودای بی سامان من قصه عشقت محال عالم امکان من
دست تقدیر است کو ننوشت بر لوح زمین کامرانی با تو را در کلبه ویران من
1385

رفته به خواب نازی و من که نخفته ام هنوز شرح فراق خویش را با تو نگفته ام هنوز
شب سیه و راه دراز، بی تو بگو تا چه کنم این همه راز را که در سینه نهفته ام هنوز
1386

ش

گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما سایه دولت بر این کنج خراب انداختی
بعد از این آسوده باش زیرا تا ابد پاس میداریم گنجی را که پنهان ساختی
1387

ش

با تو شد قصه مهتاب شبم ورد زبانم
که در آن کوچه بن بست هنوز است نشانم
پس از آن شب من بیچاره و غم های گرانم
اشک حسرت شده مهمان نهانخانه جانم
باید اینک حذر از کوچه عشق تو بدانم
سفر از پیش تو دیگر بتوانم ، بتوانم ....
پاسخی به شاهکار فریدون مشیری –کوچه 1386

ش

دوش در پس کوچه تاریک رویاهای من پرده ابراز رخ ماه نگارم دور شد
سوخت سر تا پای من از آتش شوق و نیاز زود پنهان گشت و چشمم در قفایش کور شد
گرچه آه و اشک من پایان ندارد بعد از این شاد باشد آن دلی کز عشق او رنجور شد
1387

ش

بار دگر بهار جوان می رسد ز راه رخشنده باد دیده دشت وگل وگیاه
خورشید عشق باز به دل خانه می کند گرمای مهر باز به جان می برد پناه
با بوی عید، یاد توام زنده می شود تقویم عمر من به وفا می دهد گواه
یار غریب باز به پیشم خوش آمدی اینجا تویی و شعر تر و کاغذ سیاه
1387

ش

نغمه پرداز خموش باغ تنهایی منم ورنه منهم چون رهی نام و نشانی داشتم
پاسخی به این بیت زیبای رهی معیری
بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش نغمه ها بودی مرا گر همزبانی داشتم

ش

پاک یزدانا مرا از جنس مجنون آفریدی اشک لیلی را به رگهایم چنان خون آفریدی
از همان کوهی که فرهاد بلاکش کنده بود! خاک شیرین چون عجین فرمودی و چون آفریدی ؟
1373

ش

دیشب زغم آفاق رخت بود مه آلود از چشم من آن ماه شب افروز نهان بود
در ظلمت خود ماندم و زین طلعت تاریک تا صبح گهم دیده محروم نیاسود
27 بهمن ماه 85

ش

در این سکوت سرد رونق کاشانه ام تویی گرمای جان و روشنی خانه ام تویی
گشتم به روزگار و نجستم بجز تو یار تنها دوای این دل دیوانه ام تویی
1386

ش

خوشا بهشت سعادت ،خوشا افول و زوال خوشا نهایت عمر و خوشا قرار وصال
هزار حور و پری حاسد چنین عشقند خوشا تلاقی ما در شکوه و اوج وکمال
1386

a

روزی زغن از باغ تو و من برود پاییز غم از دولت گلشن برود
دل در گرو عشق و بامید بهار خوش دار که سار سوی سوسن برود
1386

a

در بهشتم ماه رویی مهر خو در مقابل بود و گرم گفتگو
وه چه خوابی بود دوشم تا به صبح کاش تعبیری کنندش مو به مو
1385

a

بس روزگاران بگذرد بس دورها گردون شود عشقش نفرساید به دل،جاوید و روز افزون شود
لیلای دوران را بگو ،در یادهای مردمان افسانه این عاشقی چون قصه مجنون شود
1385

a

در جستجوی کام تو ای چشمه حیات از مرز خود گذشتم و از آستان ذات
اکنون بجز تو نیست امیدی در این دیار این تشنه غریب چه دارد بجز فرات؟
1386

a

مرا هجرش کشد آن دم که پنهان از نظر باشد کشد مشتاقیم گاهی،که در پیش و به برباشد
چه باکی باشد ار سوزم،چو شمعی رو به خاموشی؟ خوشا پروانه ام کو را همیشه بال و پر باشد
1385

a

رخ در نقاب کشیدی و آه دل نشنیدی پیمان چه زود شکستی و آب دیده ندیدی
چندان به انتظار نشینم زهجر و مویه کنان شاید تو رحم کردی و روزی زگرد راه رسیدی
1385

a

ساحل نجات من چه ایمنی ولی چه دور من غریق عشق تو ولی تو غرق در غرور
زورق شکسته دلم دچار بیم موج چشم های منتظر براه لحظه حضور
1385

a

تنها بدیم و یار به ما سر نزد ولی ما منتظر نشسته و او در نزد ولی
شب در خمار خویش بماندیم تا به صبح ساقی لبی به گوشه ساغر نزد ولی
1387

a

ای غنچه نوجوان نورس عشق تو از این جهان مرا بس
ای محرم راز جز تو دیگر هرگز نشد آشنای دل کس
به غزل عزیزم 24/1/87

a

دی فکر من حساب و خیالم کتاب بود آباد شهر عقل و ده دل خراب بود
راحت زسوز عشق و امان ازگداز آه ناگه زخواب جستم و دیدم که خواب بود
1387

a

تویی زخم عدو یا مرهم یاری نمی دانم تو مهتاب منی یا شمع اغیاری نمی دانم
همی دانم که چون جان عزیزم دوستت دارم چه سودایی تو در دل یا به سر داری نمی دانم
آذر1387

a

یکزمان ما را تمنای نگاری ناب بود حسرت عشقی جگر سوز ودلی بی تاب بود
یافتیم اما عجب زین گنبد نیلوفری نوشدارویی که بعد از رحلت سهراب بود
بهمن 1387

a

سلطان دهر حکم به تنهائیم نوشت چرخ زمانه بند سکون بر دو پام رشت
چون نامیسر است از این ورطه رد شدن ما دل سپرده ایم بدیدار در بهشت
1386

aما دل سپرده ایم بدیدار در بهشت

به کام تشنه ام آبی،دل تفتیده ام باران منم گم کرده راهی در میان لوت بی پایان
بیا نم نم به باریدن مرا خیس محبت کن کویر مرده جان گیرد اگر باشی تواش مهمان
1387

چه میشد ار دل من طاقت شکستن داشت زدام عشق تو یارای دل گسستن داشت
مرا چو صید به بازی گرفتی و آخر هلاک معرکه آن شد که شوق رستن داشت
1387

aa

بر این آتش چو خاکستر نشستی سرد می دانی ؟

که روزی از تو شد روشن شب این مرد می دانی ؟

من از گرمای جان افروز یادت باز می سوزم

غمت با من در آن کوران چه ها میکرد می دانی ؟

علاج شعله کردی جان من لیکن نمی دانی

چه خواهی کرد با این سینه پر درد میدانی ؟

1388

آرام جان با من بمان، چون سایه ام دنبال کن دیوان شعر عمر را فرخنده این فال کن
آیینه و آب و گلی،یا یک کتاب از آسمان تاج سرم باش و مرا شاهنشه آمال کن

a

تو آن بند جان گرانی که آسان برید و گسست همان آبگین عزیزی که از دست رفت و شکست
من آن برگ سبز امیدم که در سردسیر خزان به خوش باوری بر سر شاخه ماند و نشست

a

چشمه شعرم نجوشد گر نباشی یار من قهر تو مهر است بر گنجینه اسرار من
چشمها خاموش و سر بیمار و دل بی اشتیاق آشتی کن تا زداید زآینه زنگار من

a

آیا ز مرز ملک فراقت گذار ممکن است ؟ در سایه درخت وصالت قرار ممکن است ؟
فارغ ز بیم قهر تو ای آرزوی دور روزی سخن ز راز دل آشکار ممکن است؟

a

من و این عاشقی و نرد جنون بازیها تو و این دلبری و شوخی و طنازیها
ترسمش راز شود فاش حسودان چمن هر دو گل پرپر آن فتنه بر انگیزیها
اشک در چشم نهان، عشق به دل پنهان به تا بهاران رسد و فصل ستم سوزیها

a

مولود پاکی آمد از بطن نور و باران رنگین کمان عشقم زد تکیه بر دل و جان
بود از امید و الفت خالی سریرعمرم تا اینکه بر نشستن شهزاد ملک خوبان
محبوب من مبارک میلاد پر فروغت بادا که دیر پاید عمرت به روزگاران

a

نگاه کن شب من را چه تلخ و بیهوده است اسیر زوزه بادی غبار آلوده است
بجای انس عزیزان و صحبت یاران چرا نصیب من امشب قرین غم بوده است
مرا فراق پریزاد کوچکم پژمرد به آن خوشم که سرش زین خیال آسوده است

a

در ورای آسمان وقتی فراسوی زمان با تو خواهم گفت راز دل عزیز مهربان
اشک خواهم ریخت در پایت چو باران بهار می کشی دست نوازش بر سرم چون کودکان
سر به دامانت نهم و از عطر تو یابم شفا قطره ای خود را به دریایی سپارد بیکران

a

بهاران
عزیزم دختر نازم بهاران انیسم یار غم کاهم بهاران
پریزاد فرشته خوی نازم عصای دست باباهم بهاران
به ملک مهربانی در خیالم تو شهدختی و من شاهم بهاران
زشوق دیدنت پر گشته اینک شب و صبح وسحرگاهم بهاران
به امید طلوع مهر رویت دعا گویان در گاهم بهاران
زجولان خزان خسته است جانم بهار سبز می خواهم بهاران
عروس نازنین دلبند خوبم تو را من چشم در راهم بهاران
تقدیم به دختر معصوم و مهربانم بهاران که به قدمهای سبزش مشتاقانه دل بسته ام. پاییز76

a

پدر
تا تو بودی چتر رحمت سایه انداز سرم قدر آن نعمت ندانستم که هستی در برم
گر چه تاب بی تو بودن آنزمان دشوار بود لیک اکنون ناروا سیلی ز دوران می خورم
رفتی و میراث محنت بهر من بگذاشتی نیست جز این آشنای کهنه ارثی بهترم
لختی ای جانان من فرزند خود را یاد کن لحظه ای بنگر به شام تار و صبح مضطرم
هیچکس را مثل تو بر روزگارم دل نسوخت وقت دل سوزیم نتوانم به کس رو آورم
با وجود اینهمه شکر خدا گویم که هست دست سرد خسته ام در دستهای مادرم
1368

aaa

بر خیز که تا منزل جانانه سفر باید کرد از کوی می و مطرب و معشوق گذر باید کرد
این آتش جانسوز نشانیست زشیدایی و عشق ای عاشق شیدا طلب سوز و شرر باید کرد
از ناله تو مجمر تنگ دل من سوخت ولیک در عمق دل سنگدلان نیز اثر باید کرد
آماج بلا باش و بر آن تیر بلا ساز بناز تا کشته شوی قد علم و سینه سپر باید کرد
گر زر دهدش رقیب کم مایه کوتاه اندیش بی سفسطه در پای نگار ترک سر باید کرد
مجنون شدن و دل به بیابان زدن امریست خطیر گر آرزوی وصلت لیلیست خطر باید کرد
پیمانه او لایق آن باده مخمور نگشت چون می طلبی فکر یکی جام دگر باید کرد
آسان نبود طریق پیمودن این راه عزیز در کاسه چشم و دل بسی خون جگر باید کرد

a

عمری گذشت،دوست ندیدم و یار نیست در غربتیم و هیچ نشان از دیار نیست
بیهوده در نزن ،برو ،ای عشق بی نوا در این سرای کهنه دل جز غبار نیست
عهد شباب ،رفته به تاراج ،پیش از این دیر آمدی ،عزیز دلم ،وقت کار نیست
روزی به راه صید سعادت روان شدیم حاصل که سنگ خاره و آزار خار نیست
اکنون نظاره کن که همایم به دوش کیست خرمای ما به نخیل است ،در کنار نیست
در حیرتم زخامی سودای خویشتن جبر است سهم ما و در آن اختیار نیست
از پا افتاده ام دگر و صبر می کنم هر چند که این نهال مرا برگ و بار نیست
شاید بهار ،بار دگر ،سرزند به دل فصل وصال خارجم از انتظار نیست

a


بر این آتش چو خاکستر نشستی سرد می دانی ؟
که روزی از تو شد روشن شب این مرد می دانی ؟
من از گرمای جان افروز یادت باز می سوزم
غمت با من در آن کوران چه ها میکرد می دانی ؟
علاج شعله کردی جان من لیکن نمی دانی
چه خواهی کرد با این سینه پر درد میدانی ؟

a

آدم
آنزمان دست خدا در کار شد شاخه های زندگی پر بار شد
نقش بست از لطف کلک کردگار اشرف الممخلوق ملک کردگار
داد چون فرمان خدای پاکسار سجده کردندش ملائک خاکسار
آدم و حوا به دامان بهشت شرط ماندن حفظ پیمان بهشت
بهره مند از شیوه های گونه گون از طعام و میوه های گونه گون
صاحب جاه و جلال بیشمار منعم و دارای مال بیشمار
در میان ناز و نعمت ها فقط طعم گندم گشت مستثنی فقط
آدم و حوا نثار یکدیگر در بهشت عدن یار یکدگر
مست جام عشق و لذات وصال صبح تا شب صرف اوقات وصال
الغرض عیش و طرب سرشار گشت نفس شوم بوالهوس بیدار گشت
از قضا گندم به گل روئیده بود چشم حوا خوشه ها را دیده بود
حیله با ترغیب شوی اندیشه کرد جنس رعنا دلربایی پیشه کرد
چونکه حوا قصد گندمزار کرد میل آدم را به خود بیدار کرد
شد به طنازی روان کشتزار تا کشد او را میان کشتزار
از فریب عشوه آدم خام شد با دو پای خود اسیر دام شد
گفت حوا یار من آسان بگیر لحظه ای کم دست از این پیمان بگیر
خوردن گندم نمی باشد گناه حفظ پیمان هم نمی شوید گناه
کم کمک آدم بدان مشتاق شد شرح حالش شهره آفاق شد
رنگ گندم عقل از او دزدیده بود تا به خود شد دامنی پر چیده بود
اندکی از دانه هایش را چشید طعم نقض عهد را آنجا چشید
مزه گندم به کامش زهر شد زان به پس مهمان خاک دهر شد
حکم آن شد کو به دنیا جا گزید نسل انسان در زمین سکنی گزید
بعد از آن انسان و غوغای زمین خواهش و دلبستگی های زمین
حرص و آز و حیله و رنگ ریا رقص دیو نفس و آهنگ ریا
اینچنین شیطان بر انسان چیره گشت آسمان عشق و ایمان تیره گشت
رحم پژمرد و به دل خشکیده شد ...............................

aa

از ما دگر مپرس حدیث وفا و مهر دیدیم بارها که قصه دل ماندگار نیست