|
آدم |
|
آنزمان دست خدا در کار شد |
|
شاخه های زندگی پر بار شد |
نقش بست از لطف کلک کردگار |
|
اشرف الممخلوق ملک کردگار |
داد چون فرمان خدای پاکسار |
|
سجده کردندش ملائک خاکسار |
آدم و حوا به دامان بهشت |
|
شرط ماندن حفظ پیمان بهشت |
بهره مند از شیوه های گونه گون |
|
از طعام و میوه های گونه گون |
صاحب جاه و جلال بیشمار |
|
منعم و دارای مال بیشمار |
در میان ناز و نعمت ها فقط |
|
طعم گندم گشت مستثنی فقط |
آدم و حوا نثار یکدیگر |
|
در بهشت عدن یار یکدگر |
مست جام عشق و لذات وصال |
|
صبح تا شب صرف اوقات وصال |
الغرض عیش و طرب سرشار گشت |
|
نفس شوم بوالهوس بیدار گشت |
از قضا گندم به گل روئیده بود |
|
چشم حوا خوشه ها را دیده بود |
حیله با ترغیب شوی اندیشه کرد |
|
جنس رعنا دلربایی پیشه کرد |
چونکه حوا قصد گندمزار کرد |
|
میل آدم را به خود بیدار کرد |
شد به طنازی روان کشتزار |
|
تا کشد او را میان کشتزار |
از فریب عشوه آدم خام شد |
|
با دو پای خود اسیر دام شد |
گفت حوا یار من آسان بگیر |
|
لحظه ای کم دست از این پیمان بگیر |
خوردن گندم نمی باشد گناه |
|
حفظ پیمان هم نمی شوید گناه |
کم کمک آدم بدان مشتاق شد |
|
شرح حالش شهره آفاق شد |
رنگ گندم عقل از او دزدیده بود |
|
تا به خود شد دامنی پر چیده بود |
اندکی از دانه هایش را چشید |
|
طعم نقض عهد را آنجا چشید |
مزه گندم به کامش زهر شد |
|
زان به پس مهمان خاک دهر شد |
حکم آن شد کو به دنیا جا گزید |
|
نسل انسان در زمین سکنی گزید |
بعد از آن انسان و غوغای زمین |
|
خواهش و دلبستگی های زمین |
حرص و آز و حیله و رنگ ریا |
|
رقص دیو نفس و آهنگ ریا |
اینچنین شیطان بر انسان چیره گشت |
|
آسمان عشق و ایمان تیره گشت |
رحم پژمرد و به دل خشکیده شد |
|
............................... |