نظرسنجی
بين 10 بيماري که بيشترين بار را به جامعه وارد ميکند چند تاي آنها از دسته اختلالات روانپزشکي هستند و ترتيب آن در کشور ما چگونه است؟
پنج تا از ده بيماري :افسردگي ،اعتياد،ساير بيماريهاي روانپزشکي مثل اضطراب ،وسواس و پانيک،اختلالات رفتاري ،بيخوابي
پنج تا از ده بيماري :اعتياد ،بيخوابي ،افسردگي ،اختلالات رفتاري،اختلالات شناختي
سه تا از ده بيماري: اعتياد ،افسردگي،بيخوابي
چهار تا از ده بيماري :اضطراب ،افسردگي ،اعتياد،بيخوابي

a

(( شاه بی بی ))
...از وقتی پای شاه بی بی به خونه باز شد هوش و حواس مرتضی از سرش پرید .مرتضی و مصطفی دو قلوی حیدر آقا بودند که بعد از سالها دوا و درمون و نذر و نیاز خدا به او داده بود و در عوض زنشو ازش گرفته بود .دو قلو ها عین سیبی بودند که از وسط دو نیم کرده باشن .تنها فرقشون این بود که مرتضی پنج دقیقه زودتربه دنیا آمده بود .حالا توی این پنج دقیقه چه اتفاقی برای مصطفی افتاده بود که باعث این همه تفاوت شده بود .خدا عالمه .
مرتضی بچه آروم و سر به راهی بود .توی کار درس و مدرسه نمونه بود .بقیه وقتش هم یا به بازی و رسیدگی به مصطفی می گذشت یا توی قهوه خونه باباش پای دخل و حساب و کتاب مشتری .حموم کردن و غذا دادن و دستشویی بردن مصطفی با مرتضی بود.او حتی با زحمت زیاد تونسته بود به مصطفی سواد خوندن و نوشتن یاد بده .البته مصطفی زیاد با تنها بودن مشکلی نداشت .وقتی که برادرش مدرسه بود ساعتها خودش رو با سنگهای باغچه مشغول می کرد .اونها رو به ترتیب از بزرگ تا کوچیک روی هم می چید و از این بازی لذت می برد.
یک صبح زود نسبتا سرد، دم دمای عید بود که وقتی حیدر آقا کرکره سوراخ و زنگ زده قهوه خونه رو بالا برد تا بساط صبحانه رو علم کنه برای اولین بار چشمش به شاه بی بی افتاد .
شاه بی بی حسابی ترسید و شروع کرد به بیقراری .خودش را محکم به در و دیوار قهوه خونه می کوبید .معلوم نبود پرنده معصوم از قفس کدوم بیچاره ای فرار کرده .حیدر آقا فوری کرکره رو پشت سرش پایین کشید و سوراخ بزرگ اونو با دستمال دستش پوشوند .چند دقیقه بعد شاه بی بی در حالیکه به شدت دل می زد توی دستهای زمخت حیدر آقا گرفتار بود .حیدر آقا که احساس می کرد فتح بزرگی کرده ،لای انگشتهاشو آروم باز کرد و با احتیاط کاکل خوشرنگ پرنده رو بوسید و توی گوشش گفت :((هم بازی مصطفی می شی ؟...بلدی براش آواز بخونی ؟)) انگار حرفهای حیدر آقا به دل شاه بی بی نشست .چون با شنیدن اونها توی دستهای پیرمرد آروم گرفت و از تقلا ایستاد .وقتی حیدر آقا قفس شاه بی بی رو جلو مصطفی گذاشت ،پرنده بی زبون ترس و تشنگی و گشنگی رو فراموش کرد و مثل ضبط صوت زد زیر آواز .مصطفی به قفس نزدیک شد و یک یک میله های اونو لمس کرد. بعد هم با بی اعتنایی انگشتش رو توی دماغش کرد و با دست دیگه خودش رو به سمت سنگهای باغچه کشوند که توی اتاق جمع کرده بود .
شاه بی بی بازم به آوازش ادامه داد .مرتضی از توی بالا خونه صدای شاه بی بی رو شنید .حال عجیبی پیدا کرد .با عجله کتابش رو بست و دنبال صدا رو گرفت تا به اتاق رسید .از دیدن شاه بی بی میخکوب شد .همونطور که آهسته آهسته به قفس نزدیک می شد از باباش پرسید: (( اوو... چقدر رنگ داره ..اینو از کجا آوردی ؟))حیدر آقا با غرور گفت :(( نصیب مصطفی بود .خودش اومد قهوه خونه )) مرتضی اخم کرد و به نشونه اعتراض برای باباش شاخ و شونه کشید.حیدر آقا دستی به ریش سفیدش کشید و گفت )): دیدم تو سرت گرم مدرسه و دفتر و کتابه .مصطفی که این چیزارو نداره .گفتم با این حیوون بازی کنه که حوصله اش سر نره .)) مرتضی که معلوم بود حرفهای حیدر آقا رو قبول نکرده بازم به قفس نزدیک تر شد و گفت: ))چرا دیگه نمی خونه ؟!))
از اون روز به بعد فکر و خیال شاه بی بی مثل خوره افتاد به جون مرتضی .درسته که او دفتر و کتاب و معلم و مدرسه داشت ولی شاه بی بی رو هم می خواست .مدتها روبروی قفس می نشست و رنگ پرهای اونو یکی یکی می شمرد .روزی چند بار قفس رو به درخت وسط حیاط آویزون می کرد و همونجا به او آب و دون می داد تا شاید دل شاه بی بی باز بشه و براش آواز بخونه .اما انگار به پرنده احمق حکم شده بود که آوازش فقط مخصوص مصطفی است .
مصطفی هم گاه گاهی به قفس سر می زد .دستشو توی اون می کرد و شاه بی بی رو مشت و مالی می داد و از این کار کیف میکرد. برای همین همیشه بعد از صدای آواز شاه بی بی صدای خنده های مصطفی بلند می شد.یکبار هم چنان پای پرنده رو از لای میله ها کشید که یک پای اون شکست و تا مدتی لنگ می زد .همون روز وقتی مرتضی داشت اشک می ریخت و به پای اون دوا می زد پرنده کف دستش خرابکاری کرد .بعد از اون هر وقت مرتضی کف دستش رو بو میکرد به یاد آرزوی داشتن شاه بی بی می افتاد.
کم کم فصل امتحانات نزدیک می شد.ولی مرتضی دیگه اون حوصله سابق رو نداشت. دیگه کمتر به قهوه خونه سر می زد .موهای مصطفی چرب و ژولیده شده بود و اتاقش بوی بدی گرفته بود و همه اینها حیدر آقا رو نگران و رنجور کرده بود .
روزهای تابستون یکی پشت دیگری میومد و می رفت .حالا دیگه مرتضی تعداد دقیق رنگ های بال و پر شاه بی بی رو میدونست. هر بار که مصطفی یک پر رنگی از تن اون می کند شمردن رنگها آسون تر و آسون تر می شد .هنوز هم پرنده مال مصطفی بود و فقط برای او آواز می خوند .
کم کم پاییز نزدیک می شد و حال و هوای مدرسه داشت ذهن خسته مرتضی رو قلقلک می داد .او باید برای حل مشکلش یک تصمیم بزرگ می گرفت .تا اینکه بالاخره آخرین روز تابستون از راه رسید .غروب اونروز وقتی حیدر آقا برای سرکشی بچه ها به خونه اومد چیزی دید که حالا حالاها ندیده بود .مرتضی مصطفی رو بغل کرده بود و داشت موهای خیس و تمیز اورو شونه می زد و نرم نرمک توی گوشش آواز می خوند .مصطفی هم در حالیکه قفس خالی شاه بی بی رو توی بغلش گرفته بود و میله های اونرو لمس می کرد با خوشحالی و رضایت مشغول گوش کردن زمزمه برادرش بود .خیال حیدر آقا راحت شد .نفس عمیقی کشید و برگشت و سراغ قهوه خونه شلوغش . توی راه بارها خدا رو شکر کرد.دوباره فردا روز اول مدرسه مرتضی بود ...... 1386

a

a

جل بسته

بیشتر مردم آبادی هنوز در خواب ناز بودند بجز مسافرانی که آنروز باید همراه مینی بوس سید مرتضی شوفر راهی شهر می شدند.طبق عادت هر روز مسافران شهر باید صبح خروس خوان از خواب بیدار می شدند، بارو بنه شان را می بستند ،خداحافظی هایشان را می کردند و همین که صدای قار قار مینی بوس لکنته سید مرتضی بلند میشد با عجله سر جاده میرفتند. سید مرتضی همیشه لکنته اش را که روشن میکرد صبر میکرد مدتی گرم شود تا در این فاصله هم مردم فرصت کنند پای جاده بیایند و هم خودش فرصت کند دستی به سر و گوش مینی بوس بکشد .
اما آنروز اتفاق دیگری افتاد . صدای مینی بوس که بلند شد بدون لحظه ای درنگ راه افتاد. مردم تند و دستپاچه بقچه هایشان را برداشتند و بطرف جاده دویدند. توی راه ناگهان صدای فریاد حاجی کد خدا که ((آی دزد... آی دزد)) می کرد بلند شد. سر جاده غوغایی بود. در هر تکه ای از راه عده ای از مسافران پشت سر مینی بوس می دویدند اما مینی بوس برای هیچ کدامشان نایستاد و چنان گرد و خاکی کرده بود که کسی دختر و پسری که بر آن سوار بودند نشناخت. چند لحظه بعد حاجی کد خدا که تمام راه بدنبال مینی بوس می دوید و فریاد می کشید به روی پل رسید .هر دو دست را روی سرش گذاشت ،سرش را زیر انداخت و شروع به نفس نفس زدن کرد بعد ازآن سید مرتضی شوفر و بعد هم بی بی خیر النساء زن حاجی کدخدا به آنجا رسیدند و مردم هم یکی یکی روی پل دور آنها جمع شدند .بزودی معلوم شد آقا میر پسر خوانده سید مرتضی و زیور دختر حاجی کدخدا با مینی بوس فرار کرده اند .کمتر کسی توی آبادی بود که آوازه عشق رسوای ایندو را نشنیده باشد .
آقا میر جوانک خوش سیمایی بود که با سید مرتضی زندگی می کرد و به اصطلاح پسر خوانده اش بود. همه میدانستند که سید مرتضی هیچوقت زنی نگرفته .برای همین و بخاطر صورت بی مویش به او آقا محمد خان می گفتند .راستش حدود بیست سال پیش که سید مرتضی توی شهر شوفری می کرده زن و مرد ناشناسی آقا میر را که یکی دو روز بیشتر نداشته توی ماشین سید مرتضی جا گذاشته و فرار کرده بودند .خلاصه بچه بیخ ریش سید می ماند و سید هم از فرط علاقه ای که به این بچه پیدا می کند او را بزرگ می کند. حالا آقا میر بزرگ شده بود و جز اینکه فکل شانه کند و سرگذر بایستد و برای دخترهای آبادی متلک تکه پاره کند کار دیگری نداشت. توی خانه هم فقط خروس بازی می کرد و گوشت خام به خورد حیوان می داد تا شاید روزی توی شرط و شرط بندی مسابقه خروس جنگی برنده شود .مردم آبادی بارها شکایتش را پیش حاجی کدخدا برده بودند و کدخدا هر بار سید مرتضی را نصیحت می کرد که او را به شهر ببرد و به کاری بگمارد .ولی آقا میر حاضر نبود به کار تن در دهد و سید مرتضی هم حاضر نبود از گل بالاتر به او بگوید ولی همیشه پشت سرش به مردم میگفت: )) تا حالا که بیست سالش کرده ام یک لیوان آب به دستم نداده است .))
آقا میر پارسال همین موقع ها با زیور توی باغچه پشت خانه حاجی کدخدا آشنا شده بود.وقتی که دختر پاچه ها را بالا زده و بالای درخت ،توت دست چین میکرد . دختر کدخدا هم که سر و گوشش برای اینجور چیزها می جنبید به او روی خوش نشان داده بود و خلاصه حسابی گرم گرفته بودند .از آن به بعد این دو توی همین باغچه وعده وعید می گذاشتند و یکدیگر را زیارت میکردند .بی بی خیر النساء زن وسواسی کدخدا هم دائم مشغول غسل و جانماز آب کشیدن بود و کمتر کاری به کار دخترش داشت .چند بار همسایه ها آقا میر را در حال بالا رفتن از دیوار باغ کد خدا دیده بودند ولی کدخدا هرگز زیر بار فکر بد نمی رفت و حاضر نبود قبول کند که ممکن است دخترش اینجوری از آب در بیاید .
هنوز صدای قار قار مینی بوس از دور دست شنیده میشد .سید مرتضی چهار زانو روی خاک های کنار پل نشست دو دستی توی سرش زد و گفت :ای داد مینی بوس از دستم رفت .کد خدا که هنوز نفس نفس میزد سرش را بلند کرد و در حالیکه صدایش از شدت عصبانیت می لرزید گفت :
-مینی بوس توی سرت بخوره ناموس منو برد .
سید مرتضی ناله میکرد و به خاک می غلتید .حاجی کدخدا با خشم به طرفش رفت .یقه اش را گرفت و فریاد زد :
-مرتیکه کوسه ..مگه صد بار نگفتم این لندهور حرومزاده را از این آبادی ببر .بی بی خیر النساء دوید و دست شوهرش را گرفت و از یقه سید کوتاه کرد و گفت :
-دست و زبون روی سید دراز نکن حاجی .عاقبت نداره .
بعد مردم پیش آمدند و آنها را از یکدیگر جدا کردند کدخدا دائم زیر لب غرو لند می زد و قسم می خورد که دیگر دختری بنام زیور ندارد .سید مرتضی هم هنوز روی زمین نشسته بود و ناله می کرد .مسافران کم کم بقچه ها را برداشتند و همراه زن و بچه هایشان که با شنیدن سر و صدا چلوی جاده جمع شده بودند به طرف خانه برگشتند .
حالا دو سه ماهی از آن قضیه می گذشت .حاجی کدخدا در طول این مدت کمتر از خانه خارج میشد مگر برای کار واجبی که آنهم خلوت ترین وقت و خلوت ترین راه را انتخاب می کرد تا چشمش به چشم مردم نیا فتد. سید مرتضی هم کارش را از دست داده بود و به کلی خانه نشین شده بود . مردم آبادی هم اگر اجباری به شهر رفتن داشتند تا ده پاین پیاده میرفتند و با التماس خود را در گوشه ای از مینی بوس ده پایینی می چپاندند .طرفهای بعد از ظهر یک روز پاییزی ناگهان کلون در خانه کدخدا بشدت کوبیده شد .بی بی خیر النساء که اتفاقا تازه نماز عصر را سلام داده بود بطرف در رفت و تجاته را کشید .در را که باز کرد آقا میر را دید با جل بسته ای در بغل .آقا میر سلام کرد و دستش را بطرف خیر النساء دراز کرد و گفت :
- بگیرینش بی بی ...نوه تونه ..شش روز شه .بی بی هاج و واج ایستاده بود و نگاه می کرد .ناگهان صدای حاجی کدخدا در حالیکه به در خانه نزدیک می شد بلند شد :
- کیه بی بی اینوقت روز ؟
آقا میر فورا بچه را در بغل بی بی خیر النساء انداخت و پا به فرار گذاشت .بی بی شروع به جیغ زدن کرد. کد خدا سراسیمه از خانه بیرون دوید و آقا میر را که در حال فرار بود شناخت و شروع به داد و بیداد کرد :
-آی دزد ...آی دزد ناموس
اهالی تک و توک از خانه هایشان بیرون پریدند .اما هیچکدام به گرد آقا میر هم نرسیدند .پایین پل یک دختر جوان با یک موتور روشن منتظر او بود .آقا میر جستی زد و پشت موتور نشست .دختر هم ترک او پرید و دستا نش را دور کمرش حلقه کرد .موتور بسرعت دور و ناپدید شد در حالیکه هنوز حاجی کدخدا به سر پل هم نرسیده بود .
غروب همانروز حاجی کدخدا و بی بی خیر النساء از خانه بیرون آمدند و در حالیکه بی بی بچه ای را زیر چادرش قائم کرده بود تند تند بطرف خانه سید مرتضی شوفر رفتند .سید بیرون خانه روی سکو نشسته بود تا کدخدا را دید بلند شد و سلام کرد .کدخدا بدون اینکه جواب سلامش را بدهد بچه را از بغل بی بی گرفت و گفت :
-بیا اینم مال تو که بلدی بچه حرومزاده بزرگ کنی .
سید مرتضی همینکه بچه را در بغل گرفت رویش را کنار زد و محو تماشای او شد چشمان سید از خوشحالی برق میزد .پیشانی و دست های بچه را بوسید و بدون اینکه چیزی بگوید داخل خانه شد و در را پشت سرش محکم بست .

a

a