نظرسنجی
بين 10 بيماري که بيشترين بار را به جامعه وارد ميکند چند تاي آنها از دسته اختلالات روانپزشکي هستند و ترتيب آن در کشور ما چگونه است؟
پنج تا از ده بيماري :افسردگي ،اعتياد،ساير بيماريهاي روانپزشکي مثل اضطراب ،وسواس و پانيک،اختلالات رفتاري ،بيخوابي
پنج تا از ده بيماري :اعتياد ،بيخوابي ،افسردگي ،اختلالات رفتاري،اختلالات شناختي
سه تا از ده بيماري: اعتياد ،افسردگي،بيخوابي
چهار تا از ده بيماري :اضطراب ،افسردگي ،اعتياد،بيخوابي

a

سالهای خاکستری


.......آقای امیر مهرتاش - متولد 1925 در ایران - تبعه فرانسه ...
وقتی تشریفات گمرک و کنترل فرودگاه به پایان رسید با چنان اشتیاق و عجله ای از پله های بوئینگ غول آسای ایرفرانس بالا میرفت و مسافرین پیش روی خود را کنار میزد که متوجه پشت پای ناجوری که به پیرزن مغرور جلوی خود زد و ناسزا و غرولند پیرزن نشد .
زمستان سال 1981 بود و امیر اکنون مرد میان سالی بود با موهای کم پشت جو گندمی و صورت چین داری که او را چند سال از سن واقعی خود پیرتر نشان می داد .او قریب 30 سال بود که از وطن و تمام وقایع آن بدور مانده بود .در این مدت ارتباط او با بستگانش نیز محدود و در حداقل بود .حالا پس از این همه سال دربدری و انزوا دلش برای وطن پر میزد .هر چند ایران از سپتامبر گذشته گرفتار جنگ ناخواسته ای شده بود که بفاصله کوتاهی پس از آن انقلاب خونین، آینده را مبهم و ناشناخته می نمود ولی هیچیک از اینها از شوق امیر نمی کاست .
وقتی وارد هواپیما شد فوری جای خود را پیدا کرد و نشست .بقیه مسافرین به آرامی وارد میشدند .زن مسن وقتی به کنار ردیف صندلی او رسید اخمی کرد و زیر لب چیزی گفت بعد از جلوی پای امیر رد شد و در سمت راست او نشست بزودی در سمت چپ امیر هم یک مرد بلوند با دوربین بزرگ و کیف سیاهی که از گردن و شانه اش آویزان بود نشست و بدون اینکه حرفی بزند از کیف خود کتاب کوچکی را بیرون آورد و پیش رویش باز کرد .امیر با یک نگاه کتاب را شناخت (( ترجمه رباعیات خیام به سه زبان زنده )). در همین احوال دست پیرزن به سر زانوی امیر خورد و او را متوجه خود کرد :
- خیلی هولی آقا ...مگه توی ایران چه خبره غیر از بمب و موشک ؟!
خانم مسنی بود با موهای سفید فرفری و صورت چروکیده اما سرخ و سفیدی که خود را با جواهرات زیادی آراسته بود .
- آخه من سی ساله ایران رو ندیدم .
- بهتر که ندیدی ،من که دارم میرم ته مونده اش رو هم بفروشم و برگردم .
اما امیر این حرف پیرزن و بقیه نق نق و گلایه های او را نشنید .زیرا همان جمله یک لحظه پیش خودش او را چنان در خاطرات کهنه سالهای حسرت غرق کرده بود که نه حرفی میگفت و نه حرفی می شنید .او در صندلی هواپیما محکم فرو رفته بود و تنها به گذشته اش فکر می کرد .....
اولین بار در سال 1325 برای عمل به وصیت پدرش یعنی تحصیلات عالیه پا به تهران گذاشت همان تهرانی که حالا بی صبرانه منتظر دیدنش بود .آنموقع این شهر شلوغ برای یک جوان شهرستانی بی تجربه تازگی های زیادی داشت .5 سال از خلع و تبعید رضا شاه و 2 سال از زمان مرگ او میگذشت و هنوز آشفتگی ها و نابسامانیهای جنگ جهانی دوم از چهره تهران پاک نشده بود .هر روز در گوشه ای از شهر آشوب و بلوایی به پا بود .حتی شاه و نخست وزیرش قوام السلطنه نیز همدل نبودند .دانشگاه نیز بیشتر عرصه جولان بعضی احزاب سیاسی و روشنفکران جدید الظهور بود که امیر کمتر از مقصود آنها سر در می آورد .
در این میان موفقیت حزب توده چشمگیرتر بود و برای خود قدرتی داشت طوریکه حتی در کابینه دولت نیز چند وزیر وابسته به این حزب بودند .ریشه این حزب به دوران مشروطیت بر میگشت و بنیانگذار آن سلیمان میرزا اسکندری بود .او اولین کسی بود که جریان سوسیالیسم را در ایران به راه انداخت و پس از اینکه نتوانست نظر احمد شاه را به حزب جلب کند به سمت رضا خان سردار سپه متمایل شد و به اتفاق چند نفر دیگر تعهد نامه ای با او نوشتند که تا زمانیکه رضا خان به اصول سوسیالیست و جمهوری وفادار باشد از او حمایت کنند که البته چنین نشد .اما با رفتن رضا شاه گروهی از زندانیان آزاد شده با رهبری سلیمان میرزا و رهبری علی اوف از سفارت شوروی دور هم نشستند و حزب توده ایران پا گرفت که قرار بود به اصول عقاید مذهبی ،قانون اساسی و سوسیالیسم پایبند باشد .اکنون این حزب در میان روشنفکران و دانشگاهیان جایگاه ویژه ای داشت و ایده های نوینش ورد زبان بعضی دانشجویان بود .
امیر بعد از ورودش به تهران یک هفته در مسافر خانه ای نزدیک بهارستان زندگی کرد اما بزودی برای خودش بالاخانه ای نزدیک همان خیابانی که رضا خان دانشگاه تهران را در شمال آن و دو میدان را در دو سوی آن بنا کرده ،یکی را به روز تولد خود و دیگری را به اسم عروسش نامیده بود اجاره کرد .صاحب خانه اش پیرمرد تنهایی بود که روزها را یا در خانه پای منقل می نشست و یا روی پشت بام به کفتر بازی میگذراند و عصرها تا آخر شب سر چهار راه امیر اکرم سیگار و عکس و فرفره می فروخت .خودش میگفت قبلا شهر فرنگی بوده و این خانه محقر را از درآمد شهر فرنگ حلبی که حالا گوشه پشت بام زنگ زده و لانه کبوتر های عزیز کرده اش است خریده .
پیرمرد به امیر زیاد کاری نداشت .فقط بعضی از شبها که از سر کار می آمد اگر حال و حوصله ای داشت و اگر چراغ بالا خانه هنوز روشن بود سراغ او می آمد تا با هم چایی بخورند و گپی بزنند .او همیشه آخر حرفهایش امیر را نصیحت می کرد که حواسش تنها به درس و کتاب باشد و کاری به دور و برش نداشته باشد و به هیچ کس اطمینان نکند .پیر مرد چند بار هم اسم اصغر نعلچی را برده بود که در همسایگی آنها خانه بزرگی داشت با چند کلفت و نوکر و توی بازار مکنت و اعتباری بهم زده بود .پیرمرد میگفت که او طبق عادت ،از قدیم خفیه نویس نظمیه بوده و هم پیاله دوران قزاقی رضاخان ماکسیم .بهمین خاطر خود را فدایی سلطنت پهلوی میداند و از راپرت دادن و گیر انداختن مخالفان لذت می برد .اصغر نعلچی اسمی بود که برای همیشه به خاطر امیر سپرده شد تا سرنوشت او را رقم بزند .
در دانشگاه از میان دانشجویانی که مسائل سیاسی را دنبال میکردند و به چنین مسائلی علاقه داشتند،خواهر و برادری بودند که جدی تر و حراف تر از بقیه به نظر میرسیدند .فروغ دیبایی همکلاسی امیر بود دختری بود با قیافه ای جدی ،اندامی بلند بالا که به او ظاهری با عرضه و مصمم میداد .در عین حال همیشه لبخند زیبایی به لب داشت که او را جذاب و دوست داشتنی کرده بود . فروغ در یکی از تشکلهایی که برای دفاع از حقوق زنان در آن دوره پدید آمده و عملا در کنار حزب توده بود راه یافته بود .این تشکیلات بسیاری از زنان تحصیل کرده را با خود داشت. آنان روزنامه ای داشتند و دفتری در میدان بهارستان که قلب تحرکات سیاسی وقت بود .
فرید دیبا برادر بزرگتر فروغ بود .او دو سال پیش وارد دانشگاه شده و الان خود را به همه شناسانده بود .جوانی بود با طبع آتشین و زبان برنده ای که گاهی اطرافیان را از او می ترساند. فرید شیفته مارکسیسم بود طوریکه تنها راه رهایی از استبداد و اختناق را پناه بردن به استالین میدانست .او همیشه مسائل درسی را نیز در حاشیه مسائل سیاسی نگاه می کرد که این قدری به مذاق امیر ناخوش می آمد .
امیر تقریبا هر روز فروغ را میدید .او از همان ابتدا نسبت به فروغ احساس علاقه خاصی داشت اما حالا دیگر به دیدن آن دو چشم شیطان و مصمم عادت کرده بود .از سوی دیگر همه گیری بحثهای سیاسی در دانشگاه به این جذابیت اضافه شده بود تا امیر را بسوی خود بکشاند .او گاهی متون و مقاله هایی را که حزب توده منتشر میکرد و در دانشگاه پخش میشد میخواند تا از قافله عقب نماند .روزها از پی هم میگذشت تا وقتیکه اولین برخورد خاطره انگیز با فروغ رخ داد .روزهای آغازین زمستان بود و درختهای برگ ریز حیاط دانشگاه تقریبا لخت شده بودند .بغیر از آن چند چنار قدیمی که هنوز شاخه هایش سبز و پوشیده بود .امیر به محض ورود به دانشگاه به پای تنومند ترین درخت محوطه شتافت .همانجایی که مقاله ها و نوشته های جدید نصب میشد و بیشتر دانشجویان وقتهای بیکاری را آنجا به گفتگو و گاهی نزاع می پرداختند .چشمان امیر روی نوشته ها دوری زد و بر مطلبی از هفته نامه ((بیداری )) متوقف ماند .آن مطلب پرده از راز دست داشتن انگلیسیها در قتل ماژور ایمبری –کنسول آمریکا در تهران –بر میداشت که بیش از بیست سال پیش اتفاق افتاده بود .ماجرا وقتی اتفاق می افتد که دولت ایران با شرکت نفت ایران و انگلیس که اداره کننده آن انگلیسیها بودند کنار نیامده و امتیاز آنرا برای کسب درآمد بیشتر به یک کمپانی آمریکایی واگذار می کند در همین اثنا روزی ماژور ایمبری برای عکس برداری از سقا خانه آقا شیخ هادی که در آن موقع شایعه معجزات و کرامات آن بر سر زبانها بود و مردم برای شفا در اطراف آن ازدحام میکردند به آنجا میرود که ناگهان جمعی متعصب که توسط عوامل انگلیس تحریک شده بودند بر سر کنسول آمریکا ریخته و او را مجروح میکنند .کنسول به بیمارستان نظمیه منتقل می شود ولی آن عده او را تعقیب و در داخل بیمارستان به قتل میرسانند .همین واقعه موجب بر هم خوردن روابط ایران و آمریکا و تعلیق قرار داد امتیاز نفت به شرکت امریکایی می گردد .امیر برای تمام عمر بخاطر داشت که وقتی گرم خواندن این ماجرا بود برای اولین بار صدای زیبای فروغ را شنید که از پشت سر او را صدا میزد :
- آقای مهرتاش
لحظه ای که برگشت بر جای خود میخکوب شد و کمی دست و پایش را گم کرد.
- ب ب ...بله خانم فرمایشی داشتید ؟
- ببخشید مثل اینکه حسابی مشغول خوندن بودید.
- نه ...اصلا اشکالی نداره.
- این هفته نامه ماست ...یعنی منم توش فعالیت دارم .
- به شما تبریک میگم .خیلی خوب و پر محتو است .
- یه نسخه اش تو کیف منه ...اجازه بدین بهتون بدم.
بعد فروغ کیف خود را روی زمین گذاشت و یک نسخه از ((بیداری )) و چند اعلامیه دیگر را به امیر داد و گفت :
- لطف کنید یکی از این اعلامیه ها را هم اینجا نصب کنید.
بعد فروغ خداحافظی کرد و آرام و خرامان رفت .امیر اعلامیه را با سلیقه هر چه تمامتر به درخت چسباند و این اولین باری بود که با مارکس همکاری میکرد بدون اینکه او را بشناسد !!
آنروز حواس امیر تا شب به فروغ بود و آن چند کلمه صحبتی که با او کرده بود .از اینکه دختری مثل فروغ به او توجه کرده از خودش خشنود بود و در پوستش نمی گنجید .او هنوز عشق را تجربه نکرده بود و خود را برای آن کوچک می دانست ولی جوشش خاصی را در وجودش احساس میکرد .دلش می خواست زودتر فردا برسد و باز آن دو چشم شیطان را ببیند . دلش می خواست باز هم فروغ حرف بزند و برایش اعلامیه بچسباند اما هرگز تصور نمی کرد که آن شب و بقیه شبهای عمرش را با خیال او بخواب خواهد رفت .
فردا صبح زودتر از همیشه بیدار شد و خود را به دانشگاه رساند .باد سردی می وزید و دستهای امیر را خشک و بی حس کرده بود اما قلبش گرم بود و تندتر از همیشه می زد .خود را به کنار آن چنار تنومند رساند که بر ورودی دانشگاه اشراف داشت و مشغول خواندن نوشته ها شد هر چند که تمام حواسش به در ورودی بود تا آمدن امروز فروغ را هم مثل رفتن دیروزش خوب تماشا کند .اما آنروز فرید زودتر از فروغ آمد .با قدم های تند و بلند از دور پیدا شد و یکراست سراغ امیر آمد .امیر با لبخندی سلام کرد و فرید هم با صمیمیت با او دست داد و گفت :
- شنیدم شما از دانشجویان بسیار فعال دانشگاه هستید .
- این منتهای لطف شماست .
- می تونم از شما خواهش کنم به ما هم کمک کنید .
- اگه کاری از دستم بر بیاد در خدمت گزاری حاضرم .
بعد فرید او را به قدم زدن دعوت کرد و در مورد اوضاع مملکت و نقش دانشجو و قشر تحصیل کرده و روشنفکر جامعه و نیز در مورد مارکسیسم و تئوریهای نجات بخش آن و فعالیت های حزب توده صحبت کرد. او گفت که کار آنها بیشتر فرهنگی است و هدف آن روشن کردن افکار عمومی .امیر همه این حرفها را به دقت شنید و تائید کرد و قول همکاری داد . آنروز این گفتگو تا نزدیکیهای ظهر طول کشید طوریکه امیر نه به کلاس درس رسید و نه موفق به دیدار فروغ شد .اما احساس می کرد که دارد به فروغ نزدیک میشود و همین او را خوشحال می کرد .
همان شب وقتی امیر کتابش را پیش روی خود باز کرد و در خیال فروغ غوطه ور بود متوجه آمدن صاحب خانه پیرش نشد .بیچاره چند بار او را صدا زد تا رشته افکارش پاره شد و جواب او را داد .پیرمرد آنشب مهربانتر از همیشه اما بی حال و رنگپریده بود و صدایش میلرزید .روبروی امیر نشست و از او خواست تا برایش چای درست کند .بعد از چند کلمه نصیحت های همیشگی با مهربانی خاصی گفت :
- پسرم می خواهم از تو خواهشی بکنم .
- شما مثل پدر من هستین . امر بفرمائین.
- ببین پسرم من آدم تنهایی هستم که هیچکس را توی این دنیای بزرگ ندارم .عمر من مثل آفتاب لب بومه از تو میخوام اگه روزی رفتم و دیگه بر نگشتم از بابت کفترهام خیالم راحت باشه .آزادشون بذار اگه رفتن که هیچ. اگه موندن آب و دو نشون با تو ....وصیت کردم تا زمانیکه درس میخونی خونه مال تو باشه.بعدا وقتی درست تموم شد و رفتی مال دانشجوهای بی پناه دیگه مثل خودت که اینجا درس بخونن و زندگی کنن.
امیر برای پیر مرد آرزوی طول عمر کرد و بعد از خوردن چای ،موقع خداحافظی به او اطمینان داد که به خواسته اش عمل کند ،در حالیکه نمی دانست چند روز دیگر پیر مرد خواهد رفت و دیگر هرگز او را با آن قامت خمیده ،لبهای پر از لبخند و نگاه های دلسوزانه و مهربان نخواهد دید .
روزهای دانشگاه به تندی میگذشتند و امیر دیگر از سرنوشتی که پدر برایش رقم زده بود جدا شده و از صبح تا شام وارد فعالیتهای سیاسی بود و لحظه ای آرام نداشت .آشناییهای گسترده او با واسطه فرید که بیشتر روشنفکران و دانش آموختگان را در بر می گرفت او را در قلب ماجراها و تب و تاب های سیاسی نگه داشته بود ،اما هنوز هم مارکسیسم را نمی شناخت و باطنا به آن تمایلی نداشت .تنها یک چیز بود که او را پر شور نگه میداشت :((عشق فروغ )). امیر از میان صحبت های خودمانی و پچ پچ های دوستانه اطرافیان به این نتیجه رسید که یکی از برجسته ترین و تندروترین سران حزب نیز به درد او مبتلاست و این کسی نبود جز مریم فیروز - دختر فرمانفرما ثروتمندترین مالک ایران در اواخر قاجاریه ،نواده عباس میرزا و دختر دایی دکتر مصدق –اما درد خانم فیروز درد نفرت بود نه عشق.خانواده بزرگ او تمام شکوه و جلال خود را در زمان رضاخان از دست داده بودند .املاک پهناور فرمانفرما توسط رضاخان به هر شکلی مصادره شده و برادر بزرگتر خانم فیروز یعنی نصرت الدوله که روزگاری بنظر میرسید مرد اول ایران باشد بدستور رضاخان چند روز قبل از مدرس در زندان مسموم شده و به قتل رسیده بود .فرمانفرما نیز از دست بی چشم و روئیهای آن مرد ((بچه قزاق که روزی نگهبان یکی از قافله های فرمانفرما بود )) دق کرده بود .حالا درد نفرت از خاندان پهلوی چنان در وجود این زن ریشه دوانیده بود که بدون اینکه سوسیالیسم را بشناسد و حتی یک مقاله را تا آخر از مارکسیسم مطالعه کرده باشد به جمع توده ایها پیوسته و حتی شوهر اول خود را رها کرده با نورالدین کیانوری –نوه شیخ فضل ا...نوری و از سران سازمان افسری حزب توده –پیمان زنا شویی بسته بود .
حزب توده ایران در یک مدت کوتاه جهش قالب توجهی داشت و بر خلاف حزب دمکرات که بعد از ساقط شدن قوام از نخست وزیری منزوی شده بود هر روز بر طرفداران خود خصوصا قشر جوان و تحصیل کرده می افزود .
فعالیت زنان هم با ورود نسل جدید رهبران حزب به صحنه افزایش یافته بود که دم از آزادی ها و دفاع از حقوق زن ایرانی میزدند.استالین رهبر روسیه از سویی پشت حزب و رهبران آنرا گرم نگه می داشت و از سویی دیگر اشرف پهلوی را با روی باز در کاخ کرملین به ملاقات خصوصی دعوت می کرد و پالتو پوست روسی به او هدیه می داد!
اما رکن تشکل یافته جدیدی که به حزب قدرتی مضاعف می داد سازمان افسری یا تشکیلات نظامی بود که در ادارات مختلف ،ارتش ،شهربانی و حتی دربار مخفیانه نفوذ داشت .رهبری این تشکل را عده ای از افراد تندرو و آتشین مثل کیانوری و خسرو روزبه به عهده داشتند و از جانب کمونیستها تغذیه میشد .فرید هم به تازگی به این گروه پیوسته و چند بار امیر را نیز به همکاری دعوت کرد .اما امیر هر بار سر سختی میکرد و خود را از این قسمت ماجرا بر حذر میداشت .برای او همین اندازه که به فروغ نزدیک باشد و در خانه پیرمرد اعلامیه ای چاپ کند و یا جلسه کوچکی با دیگر دانشجویان تشکیل دهد کفایت میکرد .فروغ هم مثل همیشه به فعالیت در سازمان زنان حزب مشغول بود و تقریبا هر روز با امیر ملاقات و گفتگویی داشت اما امیر هنوز هم جرات نمی کرد حرف دلش را به این دختر متشخص اما دلربا بگوید .


زمستان سال 1327 بود که ملی گرایان طرح استیضاح دولت ساعد را در دست اقدام داشتند و بعد از خروج از حزب دموکرات به جانب دکتر مصدق متمایل بودند .آیت ا..کاشانی با بیانه ای مردم را به راهپیمایی و اعتصاب دعوت کرده بود و حزب توده نیز خود را برای برگزاری مراسم سالگرد مرگ یکی از رهبران خود و راهپیمایی و تحصن متعاقب آن آماده میکرد و خلاصه سلطنت در تنگنای ناجوری گرفتار شده بود .
اما نیمه بهمن آن سال اتفاقی افتاد که فضای سیاسی ایران را دگرگون کرد .شاه طبق روال هر سال در مراسم سنتی افتتاح دانشگاه تهران که 15 بهمن هر سال برگزار میشد شرکت کرده بود.روسای دانشگاه در حضورش کرنش میکردند و یکی یکی به دستبوس می رفتند که ناگهان مردی بنام ناصر فخر آرایی در مقابل شاه ظاهر شد و با یک طپانچه قدیمی پنج تیر به سوی او شلیک کرد که فقط بدن شاه را خراش کوچکی داد و بعد خودش در همان لحظه توسط محافظان شاه سوراخ سوراخ شد و راز ماجرا به گور رفت .
تحلیل های مختلفی وجود داشت که دست داشتن سازمان مخفی حزب توده ،رزم آرا رئیس ستاد ارتش و حتی خود شاه را در این ماجرا حدس میزد .نتیجه این واقعه این شد که اقلیت مجلس استیضاح خود را پس گرفتند، دستور تشکیل مجلس موسسان که به شاه اختیار انحلال مجلس را میداد صادر شد و لایحه انحلال و غیر قانونی بودن حزب توده در مجلس به تصویب رسید .سران حزب توده دستگیر شده به زندان افتادند و اعضای دیگر نیز مخفی و یا خانه نشین شدند .فرید و فروغ هر دو برای مدتی به خانه امیر پناه آوردند تا آبها از آسیاب بیفتد .چند روز اول هیچیک از خانه خارج نشدند مگر امیر که گاهی برای خرید روزانه به سر گذر میرفت یا برای دادن آب و دان به کفترها ی پیرمرد به بالای پشت بام .شاید از میان تمامی یاران حزب تنها امیر بود که از این اتفاق کمر شکن رضایت داشت .زیرا میتوانست چند روزی فروغ را سیر ببیند و از مصاحبت او لذت ببرد .
بعد از سپری شدن این دوره بحرانی برای حزب بقیه فعالیتها تنها در حد کارهای فرهنگی بصورت جسته و گریخته ادامه داشت .توده ایها کمتر در انظار ظاهر میشدند و سعی داشتند جلب توجه نکنند .
در این فاصله امیر از درس و دانشگاه بدور افتاده و طبق عادت آن زندگی سیاسی و پر ماجرا را ترجیح میداد هر چند هیچگاه در تندرویهای حزبی دخیل نبود و بیشتر فعالیتهای فرهنگی را به عهده داشت .فروغ هم مثل او کار فرهنگی ،مقاله ،اعلامیه و روزنامه را بیشتر دوست میداشت .امیر بیچاره هرگز نتوانست احساس او را نسبت به خود دریابد حتی وقتی به آن دو چشم شیطان و زیبا خیره می شد .بارها شب هنگام وقتی با خیال فروغ به بستر میرفت و آن چهره دوست داشتنی را در ذهنش به تصویر میکشید با خود میگفت : (( همین فردا حرف دلم را با او خواهم گفت )).اما هر بار که او را ملاقات میکرد فروغ چنان مسائل سیاسی و اجتماعی را به میان می کشید و حلاجی میکرد که دیگر فرصتی برای دل بیچاره امیر باقی نمی ماند .
ظرف این دو سه سال اتفاقات جالبی رخ داد .سران حزب توده پس از محاکمه و محکومیت به حبس های طولانی ظرف چند روز از زندان گریختند و بیشتر آنها به فاصله اندکی از کشور خارج شدند .در همین فاصله فدائیان اسلام که گروهی جدید التاسیس بودند دو نخست وزیر یعنی رزم آرا و هژیر را به خاک انداختند. در آغاز سال 1330 تقریبا همه نیروها و جناح های فعال سیاسی تصمیم گرفتند که با تشکیل دولت دکتر مصدق کنار بیایند .دکتر مصدق از نوادگان عباس میرزا ولیعهد با کفایت و وطن پرست قاجار بود .او در اواخر قاجاریه پس از اتمام تحصیلاتش در سوئیس به ایران بازگشته و مدتی به عنوان والی فارس منصوب و پس از آن نیز در صحنه سیاسی کشور حضور فعال داشت .او از مدتی پیش به عنوان وکیل اول تهران در مجلس فعالیت میکرد و همیشه به عنوان یک چهره ملی و بیگانه ستیز ثابت کرده بود که جز به منافع مردم و مملکت نمی اندیشد .
در چنین شرایطی او به شرط تصویب قانون ملی شدن نفت در مجلس نخست وزیری را قبول کرد .اعلام خلع ید از شرکت انگلیسی صاحب امتیاز نفت ایران که توسط او انجام شد نامش را در صحنه سیاسی جهان بلند آوازه کرد طوریکه در سال 1952 موضوعی مهم تر از مصدق و نفت ایران در سیاست بین المللی وجود نداشت .با شروع دولت مصدق هر چند توده ایها از بند اختفا خارج شدند و فعالیت خود را از سر گرفتند اما عده ای از آنها مصدق را به گمان گرایش به آمریکا دشمن می پنداشتند و از همان ابتدا در نشریات خود بدترین دشنام ها را در حق او روا داشتند .
بسیاری از اعضای حزب معتقد بودند پس از مدتی رکود لازم است تا برای اعلام موجودیت مجدد کار بزرگی را به اسم خود ثبت نمایند .به همین منظور جمعیت مبارزه با استعمار حزب به مناسبت به خون کشیده شدن اعتصاب سال قبل در صنایع نفت مردم را دعوت به تجمع و راهپیمایی کرد .مجوز این راهپیمایی از دولت گرفته شده بود و حتی دکتر مصدق تلفنی به سرلشکر زاهدی وزیر کشور وقت دستور داد که مانع انجام آن نگردد .
در این تظاهرات احزاب مختلف ،دانشجویان ،جوانان و روشنفکران و توده ایهایی که بعضی تازه از اختفا به در آمده بودند شرکت کردند .مردم عادی نیز بصورت گسترده حضور داشتند .به گونه ای که از میدان بهارستان تا مخبر الدوله را جمعیت فرا گرفته بود .در این میان از یک طرف دربار به وحشت افتاد و از طرف دیگر سرلشکر بقایی رئیس شهربانی وقت با سران توده خصومت دیرینه داشت و این هر دو سبب شد که بقایی علیرغم وجود مجوز راهپیمایی دستور تیر اندازی و خون ریزی را صادر کند .
خاطره تظاهرات و درگیری آن روز هر چند برای امیر که تا بحال صدای شلیک گلوله را ا ز نزدیک نشنیده و چنان خون ریزی و زد و خورد وحشتناکی را به چشم ندیده بود هولناک بنظر میرسید اما شیرینی بخصوصی داشت .آنروز امیر و فروغ در کنار هم اعلامیه هایی را که از قبل آماده کرده بودند پخش میکردند .فرید آنها را رها کرده در میان جمعیت مردم را به شعارهای تند و تیز و حمایت از توده ایها تشویق میکرد .
وقتی سربازان از سمت بهارستان در مقابل جمعیت صف آرایی کردند و تیر اندازی شروع شد جمعیت وحشت زده به عقب رانده شدند .اما فروغ نمی خواست عقب نشینی کند سعی کرد از وسط خیابان خود را به حاشیه برساند که ناگهان یک پای او در جوی کنار خیابان گیر کرد و از پشت به زمین خورد و نزدیک بود زیر پای مردم لگد مال شود .اما امیر که حاضر بود خود را فدای فروغ کند با حرکت متحورانه ای مانع شد و خود را حفاظ فروغ قرار داد .بعد فروغ مصدوم و ناتوان دست خود را دور گردن امیر حلقه کرد تا توانست از زمین برخیزد و به گوشه ای پناه بیاورد .سپس هر دو به سمت خانه امیر گریختند هر چند که درگیری و کشتار مردم بی گناه ساعتها پس از آن ادامه داشت .
اما فردای آن روز خونین بود که با فریاد خشم دکتر مصدق در مجلس سرلشکر زاهدی از وزارت کشور استعفا داد ،سرلشکر بقایی از ریاست شهربانی برکنار شد و هیاتی برای بررسی و رسیدگی به واقعه تشکیل شد .
در این میان شاه و خواهرش اشرف هم بیکار ننشستند و با جلب خوانین ،فئودال ها و سیاستمداران قدیمی در جریان انتخابات دوره هفدهم مجلس تصمیم گرفتند مجلس را از آن خود کنند .در نتیجه مجلسی که مصدق به آن دل بسته بود توسط عوامل سر سپرده سلطنت پر شد و سبب شد که مصدق با اعلام فساد در انتخابات به مجلس اعلام جنگ داده و به نیروی مردمی بیشتر تکیه کند .
در این شرایط مصدق پس از عزیمت به لاهه و قرار گرفتن در معرض افکار جهانی در بازگشت به کشور استعفا داد و آیت ا..کاشانی فرمان اعتصاب عمومی صادر کرد.وحشت دربار و مجلس از یک انقلاب همه گیر باعث شد که رای اعتماد به دکتر مصدق داده شود و فرمان نخست وزیری او صادر گردد .اما اینبار مصدق در ملاقاتی با شاه خواستار داشتن اختیارات وزارت جنگ و ارتش شد که جای بسیار حساسی بود و شاه از ابتدای سلطنت طبق سفارش های پدرش خود را صاحب آن می دانست و در همه کابینه ها وزیر جنگ خود را تعییین میکرد .
شاه برای مقاومت در برابر این خواسته دکتر مصدق ،به قوام السلطنه که مدتی بود از کشور خارج شده و در سوئیس زندگی میکرد علیرغم میل باطنی خود تن در داد و پس از نظر خواهی از آن مجلس فرمایشی حکم نخست وزیری را به نام قوام صادر کرد .دکتر مصدق هم که به حمایت مردم اطمینان داشت با خونسردی کامل به خانه رفت و در را از پشت بست .اعلامیه آیت ا...کاشانی و حزب توده روز 29 تیر منتشر شد و روز 30 تیر از صبح زود مردم خشمگین با فریاد ((یا مرگ یا مصدق )) به سوی مخبر الدوله روانه شدند .در این راهپیمایی هم امیر و فروغ با شوری مضاعف شرکت کردند .فرید و عده ای دیگر از جوانان حزب هم برای اولین بار در انظار به سوی مجسمه های شاه حمله بردند و آنها را به زیر کشیدند .درگیری با ماموران فرمانداری نظامی از صبح شروع شد و تا بعد از ظهر شدت گرفت .خون دهها تن از مردم بیگناه به زمین ریخت .اما بعد از ظهر همان روز با پخش اطلاعیه عزل قوام از رادیو مردم به یکباره در شهر فریاد شادی سر دادند و بعد سر و صداها خوابید .اما سران تندرو حزب توده اصلا از این سکوت راضی نبودند .فردای آنروز با رای اعتماد مجلس مصدق به نخست وزیری برگشت و اختیار وزارت جنگ هم به او سپرده شد. آنگاه او قرآنی را برداشت و پشت آن سوگند نوشت که در صدد تغییر سلطنت نیست و تنها توجهش به حل مسئله نفت و احقاق حقوق مردم است و آنرا برای شاه فرستاد .او تا آخر نیز بر این سوگند خود پای فشرد .
اما در این زمان اتفاق جدیدی در آن سوی جهان رخ داد .در انتخابات آمریکا جمهوری خواهان پیروز شدند و ژنرال آیزنها ور به پیروزی رسید .چند ماه بعد چرچیل در انتخابات بریتانیا بازی را برد و این هر دو سردمدار عقیده داشتند که نهضت ملی کردن نفت ایران را باید از ریشه بخشکانند تا فیل دیگر صاحبان نفت یاد هندوستان نکند .در ایران هم یکی دو سال بر منوال بی ثباتی و تنش گذشت تا تابستان گرم 1332 از راه رسید دکتر مصدق علیرغم اینکه سکان دار دلسوزی بود هرگز نتوانست کشتی مقصودش را آنطور که باید هدایت کند .از میان پشتیبانان اصلی او تنها عده ای از نزدیکانش در حزب توده مثل مریم فیروز و کیانوری حامی واقعی او باقی مانده بودند .او حمایت ملیون و آیت ا..کاشانی را به دلایلی که خود از آنها واقف نبود از دست داده و با کارشکنی ها و شیطنت های عوامل دربار در قسمتهای مختلف حکومت مواجه بود .شاید هم تکیه بیش از حد او به نیروهای مردمی سبب از دست رفتن بقیه نیروها میشد .
در این تابستان گرم امیر بیشتر وقتهای خود را خارج از خانه و در دفتر حزب می گذراند حالا دیگر او موفق شده بود چند بار با سران حزب توده ملاقات کند و در مقابل آنها عرض اندام نماید و خودی نشان دهد .
یکبار او پس از چند روز پر مشغله وقتی به خانه برگشت تا برای کفترهای عزیز کرده پیرمرد آب و دان ببرد، ظرف تفتیده آب را دید که درون آن یکی از کفترهای پیرمرد از تشنگی و گرما جان داده بود و بقیه هم از آنجا رفته بودند .این برای چندمین بار بود که تصویر درد آلود پیرمرد پیش رویش مجسم می شد و او از شرم چشم به زمین می دوخت .
اما این روزها برای آمریکائیها هم روزهای گرمی بود .آنها با توافق و کمک دولت انگلیس گرم برنامه ریزی های نهایی برای براندازی مصدق بودند .آنها در جهت اجرای نقشه های خود کرومیت روزولت –از طراحان اصلی برنامه های سازمان سیا –را با مقادیر زیادی پول ایرانی بطور مخفیانه وارد کشور کردند .
روز 22 مرداد شاه حکم عزل مصدق را برای بار دوم صادر کرد و با همسرش ثریا عازم کنار دریا شد. دکتر مصدق بزودی از ماجرا باخبر شد و فورا پیش دستی کرد و طی اعلامیه ای مردم را مطلع ساخت .مردم کلاردشت با شنیدن خبر این دسیسه با بیل و گلنگ به سوی اقامتگاه شاه هجوم آوردند طوریکه شاه مجبور شد با هواپیمای اختصاصی خود به قصد ایتالیا فرار کند .
فردا صبح دکتر فاطمی وزیر امور خارجه کابینه مصدق خلع شاه از سلطنت را به همه دنیا اعلام کرد مردم در خیابانها فریاد شوق و شادی سر میدادند و مجسمه ها فرو می ریختند . آنروز را هیچکس در خانه نماند حتی آنها که سالها از ترس حکومت در مخفی گاه ها زندگی میکردند آفتاب را دوباره دیدند مردم پس از شنیدن سخنرانی دکتر فاطمی در میدان بهارستان در همه خیابانهای شهر به حرکت در آمدند در حالیکه بعضی از سران حزب توده را بر دوش خود سوار کرده بودند. امیر و فروغ هم همراه جمعیت تا تخت جمشید پیاده رفتند. اینبار یکی از دو دست آنها پنهان از جمعیت با یکدیگر گرده خورده بود و دست دیگرشان همراه با دادن شعار در آسمان میچرخید که ناگهان فروغ دست امیر را به سرعت رها کرد. امیر متوجه نزدیک شدن فرید شد که مثل همیشه با گامهای بلند از وسط جمعیت به سمت آنها می آمد.فرید نزدیک شد ، دست امیر را گرفت، مشت او را باز کرد و اسلحه کمری کوچکی را کف دستش گذاشت سپس مشت او را محکم فشرد و گفت :
- از این به بعد لازمت میشه .
- من اصلا از این کارها بیزارم.
- من که نگفتم کاری بکنی پسر –فقط برای احتیاطه.
سپس فرید از آنها جدا و میان جمعیت گم شد .فروغ که از حال امیر خبر داشت گفت :
- اگر میترسی بده به من برات نگه دارم .
- بعد اسلحه را از دست امیر گرفت و توی کیف دستی همراهش پنهان کرد .
بعد از یک راهپیمایی بزرگ و با نشاط مردم به خانه رفتند تا از دور شاهد تشکیل دولت جدید باشند و شلوغی های چند روز گذشته به یک آرامش نسبی تبدیل شد .دو روز بعد وقتی امیر و فروغ مثل بقیه توده ایها با خیال آسوده مشغول برنامه ریزی و چاپ اعلامیه بودند و دکتر مصدق هم علیرغم هشدارهای مکرر آیت ا..کاشانی در خیال آینده ای روشن برای ایران سیر میکرد ،کرمیت روزولت آمریکایی از طریق عوامل خود مشغول تقسیم پول بین لات ها و گردن کلفت ها و چاقو کشها ی شهر بود .از حدود ظهر شهر صحنه درگیری و زد و خورد شد ،اما این بار خیلی زود خیابانها در اختیار ((شعبان جعفری )) و اوباش دیگر قرار گرفت .جالب اینکه آنروز نیروهای نظامی و انتطامی خیلی با مردم درگیر نشدند بلکه کامیونها و جیپهای خود را در اختیار اراذل و رجاله ها گذاشتند تا بر سر آنها فریاد ((جاوید شاه و مرده باد مصدق )) سر دهند و به سمت خانه دکتر مصدق هجوم بیاورند . آنروز امیر و فروغ در خانه پیرمرد سرگرم چاپ یک مقاله تئوریک مارکسیستی بودند .آنها با شنیدن سر و صدا و شلوغی که در روزهای گذشته به آن عادت کرده بودند از کار خود دست نکشیدند که ناگهان فرید هراسان در خانه را گشود و با صورت کبود و دستهای خون آلود که معلوم میکرد کتک مفصلی خورده به داخل پرید و با فریاد دردناکی گفت :
- همه چیز از دست رفت .خاک بر سر مصدق
فروغ پرید تا برای برادر آب بیاورد و امیر پرید رادیوی بزرگی را که از پیرمرد بجا مانده بود روشن کرد.پس از کمی خش خش از رادیو صدایی بلند شد :
- الو –الو ..... مردم من میر اشرافی وکیل شما هستم .... مصدق خائن تکه تکه شد و دکتر فاطمی به دست مردم افتاد ......
در همین موقع صدایی از توی کوچه بلند شد که داد میزد :
- عجله کنید ......اینجا هستن .... بگیرینشون ...بکشینشون.
این یکی صدا برای امیر آشنا بود زیرا بیشتر روزها آنرا وقتی که زنش یا آن پسر لندهورش را در خانه به باد فحش و ناسزا میگرفت شنیده بود .بله این صدا کسی نبود جز اصغر نعلچی همسایه دیوار به دیوارش. همان که پیرمرد بارها امیر را از او ترسانده بود .


وقتی صدای گلوله هایی که به در خانه میخورد بلند شد امیر جستی زد و در پشت بام را باز کرد .اول فروغ را جلو انداخت و بعد خودش پشت سر او از پله ها بالا رفت .فرید هم لنگ لنگان از پشت سر آنها بالا می آمد .وقتی فروغ به بالای پشت بام رسید قمه به دست ها در را شکسته و به وسط حیاط رسیده بودند .امیر شهر فرنگ حلبی را که حالا از کفترهای عزیز کرده پیرمرد خالی شده بود پای دیوار گذاشت و روی آن پرید تا توانست به آنسوی دیوار پشت بام برود .بعد دست فروغ را هم گرفت و به آن سمت کشید . وقتی هر دو داشتند فرید را صدا میزدند تا زودتر پیش آنها بیاید تازه او بالای پشت بام رسیده بود که ناگهان صدای شلیک گلوله و فریاد فرید درهم آمیخت و او از لبه پشت بام به زیر افتاد .صدای جیغ فروغ بلند شد اما امیر که به شدت ترسیده بود دستش را گرفت و به زور او را با خود کشید تا توانست از پشت بام های گلی پشت سر هم بگذرد .چند کوچه آنطرف تر هر دو از پشت بام پایین آمدند و به داخل آب انبار قدیمی تاریک پناه بردند .آنجا فروغ در گوشه ای کز کرد ،سرش را بین دو دست گرفت و تا توانست اشک ریخت .امیر هم که از شدت ترس میلرزید ناباورانه او را نگاه میکرد و گاهی دلداری می داد. ساعتی گذشت تا فروغ قدری آرام گرفت و بر خود مسلط شد .آنگاه با صدایی که از خشم و وحشت میلرزید گفت :
- بهتره از هم جدا بشیم .
- ولی من نمی تونم تو رو توی این وضعیت تنها بذارم .
- چاره ای نیست اینطوری بهتر میتونیم فرار کنیم.
بعد فروغ دست برد و از توی لباسش اسلحه کمری کوچکی درآورد و آنرا کف دست امیر گذاشت و مشت او را فشرد و گفت :
- از تو تمنایی دارم .
- جانم
- قول بده قاتل فرید را بکشی.
- قول میدم ....به شرط اینکه تو هم تمنای منو قبول کنی .
- جانم
آنگاه امیر اشکهای فروغ را از گوشه چشمش پاک کرد و گفت :
- قول بده زنده و سالم بمونی و بعد از این ماجرا خودتو به من برسونی.
- قول میدم
بعد فروغ با درد و آه خداحافظی کرد و از آب انبار خارج شد . اما امیر همانجا به انتظار نشست. در آن خلوت تاریک صدایی جز فریاد گوش خراش اصغر نعلچی به گوش امیر نمی رسید که مرتب تکرار میشد (بگیرینشون ...بکشینشون ) .حالا امیر قاتل فرید را خوب می شناخت . شاید هم این کینه قدیمی را پیرمرد مهربان در دل او کاشته بود و یا شاید این آسانترین راه برای عمل کردن به قولی بود که به فروغ داده بود.
هر چند که امیر از اسلحه بیزار بود و نمی خواست خطر کند اما اینبار احساسات زخم خورده او تحریک شد و تصمیم خود را گرفته بود .وقتی هوای بیرون همرنگ هوای آب انبار شد از آنجا بیرون زد .شب کودتا بود و در کوچه و خیابان پرنده پر نمی زد ،مگر جیپ های گشت شهربانی که سر گذرها و چهار راهها ایستاده بودند و امیر مجبور بود خودش را به هر زحمتی که شده از آنها دور نگه دارد .امیر خوب میدانست که سی سال است که اصغر نعلچی هر شب سر ساعت به خانه ای در سر گذر میرود که دارالفساد محله است و جای عرق و قمار و تریاک ،و بعد از کمی عیش و عشرت سر ساعت به خانه خود بر میگردد .امیر خود را به کوچه خودشان رساند که خلوت و سوت و کور بود .پشت درخت بزرگ روبروی خانه اصغر مخفی شد و به انتظار نشست .خیلی طول نکشید که صدای کش کش قدمهای نحس پیر مرد را شنید .وقتی اصغر با دست لرزانش کلید را به در انداخت امیر در یک لحظه تمام توانش را بکار گفت و فریاد زد :
- پیره سگ حرومزاده آدم میفروشی هان ؟
اصغر برگشت ولی تا خواست خود را جابجا کند و حرفی بزند صدای اسلحه کوچک امیر بلند شده بود و اصغر نعلچی نقش زمین .
امیر فوری اسلحه را روی زمین انداخت و مثل گربه از درخت بالا رفت تا خود را به بالای پشت بام اصغر برساند و توی بالاخانه متروکه اصغر نعلچی که به انبار کثیفی تبدیل شده بود و سال تا سال کسی جز کفترهای عزیز کرده به آن سر نمی زد مخفی شد .امیر خوب میدانست که همین امشب برای یافتن قاتل همه جا را خواهند گشت جز خانه مقتول را !
بعد از گذشت دو روز شب سوم از زور گرسنگی و تشنگی از پناهگاه خارج شد و از راه همان پشت بامهای گلی که سه روز پیش با فروغ فرار کرده بود خود را نجات داد سپس ابتدا سراغ همان خانه مخفی سازمان افسری حزب توده توی یکی از فرعی های تخت جمشید رفت . وقتی در را به رویش گشودند و او را سالم دیدند همه ساکنینی که امیر هرگز آنها را به عمرش ندیده بود اما آنها امیر و ماجرایش را خوب می شناختند هراسان شدند .آنها از امیر پذیرایی مختصری کردند و بعد بدون مقدمه پیشنهاد کردند که او بخاطر خودش و مصالح حزب باید فورا از کشور خارج شود آنها گفتند که همه پیش بینی های لازم در این زمینه انجام شده و وقتی او درخواست کرد تا فروغ را قبل از رفتن ببیند گفتند :((بزودی در شوروی)) .امیر چاره دیگری جز سپردن خود به دست آنها نداشت برای همین ناچار همه شرایط را پذیرفت .
اکنون امیر 28 ساله چیزهای زیادی را از دست داده که باید بخاطر آنها غصه بخورد .تحصیلات دانشگاه هنوز نیمه تمام مانده اند .از عشق خود که این سرنوشت را بخاطر او برای خود رقم زده است جدا مانده ،از مادر علیل و بقیه خانواده اش دور افتاده و در کشور خود به عنوان قاتل تحت تعقیب است و جز فرار راه دیگری ندارد .از اینجا به بعد همه روزها و فرصت های عمر امیر به سرعت باد میگذرند.
او بزودی خود را در مسکو می بیند .ابتدا در هتلی که قبلا برایش در نظر گرفته اند اقامت می گیرد . عده ای از اعضای برجسته حزب به دیدارش می آیند و نوید میدهند که پیروزی مائو در چین ،کمونیسم را جهانی کرده و آنها به زودی با افتخار به ایران باز خواهند گشت .بعد از مدت کمی امیر را به آپارتمان کوچکی خارج مسکو انتقال میدهند .و مقرری به مقدار روزانه چند روبل برای او در نظر میگیرند که در حد بخور و نمیر بیشتر نیست .بحث های تند حزبی بین اعضای نفی بلد شد ه داغ است اما همه آنها با نبودن فروغ برای امیر خسته کننده اند ظرف چند ماه نامه های فراوانی با آدرس و عنوان های مختلف برای فروغ می فرستد اما ازجواب خبری نیست .او دیگر هر بار که از دفتر حزب هم سراغی از فروغ میگیرد پاسخ درست و حسابی دریافت نمی کند. در فاصله اندکی حکومت شوروی در مورد نفت شمال و استفاده از بحر خزر با ایران به توافق میرسد .عهد نامه های مرزی و مالی بین دو دولت انعقاد می یابند و رفت و آمد بازرگانان دو طرف فزونی میگیرد . تهران برنج میدهد و مسکو شکر و پس از مدتی همه اعضای حزب توده به آلمان شرقی منتقل می شوند تا حضور و فعالیتشان در شوروی لطمه ای به صمیمیت این کشور وارد نکند .
اینبار امیر کم کم از فعالیتهای حزبی دل میبرد و از سیاست جدا می شود . رهبران حزب که دیگر در او خمیر مایه ای نمی بینند با این جدایی موافقند .او ابتدا از برلین می گذرد و با آلمان غربی و سپس به فرانسه نقل مکان می کند ولی هنوز از انتظار فروغ دست بر نداشته و هر شب خواب او را می بیند . امیر ابتدا در پانسیون کوچکی شروع به کار میکند که به محل خودکشی صادق هدایت خیلی نزدیک است .کار او خرید، نظافت و رسیدگی به امور روزمره چند دانشجوی خارجی است که در پاریس تحصیل میکنند . امیر بارها به فکر صادق خان می افتد اما همیشه امید به بازگشت و دیدار دوباره مانع از این میشود که خود را به دست سرنوشت او بسپارد .
سالهای عمر پیاپی میگذرند .روابط ایران با شوروی ،چین ،رومانی و دیگر کشورهای کمونیستی عالی است و رهبران این کشورها دائم با شاه در رفت و آمدند. افزایش قیمت نفت شاه را در چنان موقعیتی در دنیا قرار داده که همه از او تملق میگویند اما رهبران کمونیستی ایران همگی منزوی و متفرق شده ،هر یک در گوشه ای از دنیا وامانده از سیاست زندگی تحقیر آمیزی را می گذرانند . امیر کم کم از پانسیون به خرده فروشی روی می آورد و سپس مغازه کتاب فروشی کوچکی را برای خود دست و پا میکند که او را تا حدودی اغنا میکند. او در همه این سالها به عشقش وفادار میماند .حالا دیگر امید او به انقلابی است که نطفه آن در ایران بسته شده و کسی را یارای مهار این سیل خروشان نیست .......
وسرانجام با پیروزی انقلاب و تثبیت آن در ایران که بیشتر به معجزه ای بزرگ شبیه است امیر 55 ساله شروع به بستن بار سفر میکند .با رفت و آمدهای هر روزه به سفارت خانه بالاخره موفق می شود. ابتدا کتاب ها و بعد کتاب فروشی را میفروشد و سپس برای آپارتمان کوچکی که به تازگی خریده، مشتری پیدا میکند .روز آخری که بلیط تهیه کرده و مشغول پاکسازی آخرین یادگارها از آپارتمان محل سکونتش است سراغ نامه های برگشتی که در این سالهای غربت برای فروغ نوشته میرود (( اوه همه قفسه کمد پر است ...کاش می توانستم همه اینها را به ایران ببرم و به پای فروغ بریزم ))......
با شنیدن صدایی که گذشتن از مرز هوایی و ورود به ایران را خبر میدهد امیر هم ناگهان از مرز خاطرات چند ساعته خود می گذرد و چشم میگشاید .در میان همه مسافران حرکتی ایجاد شده .خانمهای بی حجاب با قیافه های گله مند دارند روسری به سر می کنند و بقیه هم از چرت خارج شده و برای لحظه فرود انتظار می کشند .ساعتی دیگر به کندی میگذرد تا رسیدن به فرودگاه مهر آباد اعلام شود و هواپیما به آرامی بنشیند .امیر با سرعت کمر بند خود را باز میکند و با عجله خارج میشود .در جلو پلکان ابتدا نفس عمیقی می کشد و ریه های خود را از هوای ایرانی پر میکند و سپس با شوق و شور خاصی پایین می آید .
در فرودگاه زبان فارسی ،قیافه های شرقی یقه های بدون کراوات و روسری های کارکنان زن همه برای او تازگی دارند .بعد از ساعتی تشریفات و کارهای لازم سپری شده و امیر کنجکاوانه از فرودگاه بیرون آمده و بزودی سوار اولین تاکسی شده و با اشتیاق تمام پا به شهر می گذارد .
- ((این همان تهران من است ..شهر خاطره هایم ...شهر آرزوها و باورهایم ...این سرزیمن وطن من است زادگاه من است و همه چیز من ...))اشک در چشمان امیر حلقه زده و با تمام وجود خدا را شکر میکند .ناگهان با صدای بلند فریاد میزند :
- اوه ....آیزنهاور
راننده تاکسی با لبخند می گوید :
- آزادی داداش ...آزادی
امیر از راننده خواهش میکند لحطه ای در کنار میدان بایستد .آنگاه از ماشین پیاده میشود و با چشمان اشکبار به سمت باغچه های میدان میدود .دو زانو روی زمین مینشیند و به خاک آن چنگ می زند و با همه وجود می بوید و به صورت می مالد و سپس مقداری خاک را در مشت محکم میگیرد و بر میگردد .موقع سوار شدن به راننده میگوید :
- تهران را به من نشان میدی ،هموطن ؟
- ای به چسم داداش خودم نوکرتم .محکم بشین که بریم .
امیر همه چیز را با ولع نگاه میکند انگار هرگز پایتختش را ندیده است . شهر بزرگ شده و بزرگتر از آنچه به فکر او میرسید .خیابانهای شلوغ و تودر تو ،ساختمانهای بلند ،فروشگاههای بزرگ و رنگارنگ و مردمی که هیچیک امیر را به خاطر نمی آورند .
در طول گردش راننده تاکسی سوالهای امیر را تا حد امکان پاسخ میدهد .از امام میگوید ودلبستگی های مردم به او ..از انقلاب مردمی میگوید و فرار شاه و روزهای خون و آتش .از جنگ تحمیلی میگوید و ذلاوری های به قول او ((بچه ها)). از آزادی ،حکومت اسلامی و خیلی چیزهای دیگر .بعد از گذشت چند ساعتی به پیشنهاد رانند برای گرفتن هتل پا به خیابانی میگذارند که نام وزیر خارجه مصذق را بر آن گذاشته اند و بزودی امیر در هتل بزرگ لاله اقامت می کند .کارهای اوا ز فردا صبح شروع میشود و خودش خوب میداند که اولین کار فردا چه خواهد بود .
شب را برخلاف همه شب های سی سال گذشته با رضایت خاطر به بستر میرود اما خواب به چشمانش راه ندارد وگرگ و میش فردا بلند میشود حمام میگیرد و زود از هتل بیرون میزند تا خیابانهایی را که هنوز خیلی شلوغ نشده اند خوب تماشا کند .صبحانه را بیرون هتل صرف میکند و قدم زنان تا دانشگاه تهران پیاده میرود .خیال دارد چنار تنومندی که یادگار اولین آشنایی او با فروغ در آن زمستان خاطره انگیز است را در این صبح سرد زمستانی پیدا کند .اما حالا دیگر آنقدر درختهای محوطه بزرگ و تنومند شده اند که پیدا کردن آن تک درختی که تنه ستبرش جایگاه مقاله ها و روزنامه های داغ آن روزها بود خیلی مشکل است .شاید هم آنرا بریده اند و پیکر خشکش را مثل روزهای عمر امیر در آتش زمان سوزانده اند .

هوا سرد است و لکه های باقیمانده از برف چند روز پیش در گوشه و کنار محوطه دیده میشود .دانشگاه زیاد فرقی نکرده بجز ساختمانهایی که اضافه شده اند درختهایی که بزرگ شده اند و آدم هایی که شکل و شمایل و حال و هوای سی سال پیش را ندارند .گشت و گذار در حیاط دانشگاه و دیدن دانشجویانی که امیر همه آنها را به شکل جوانی های خود می بیند خاطرات کهنه را پیش چشمش زنده کرده است .با شروع ساعت اداری و باز شدن در اتاقها امیر زودتر از همه پا به ساختمان دانشگاه میگذارد و یکراست سراغ بایگانی میرود .اما آنروز موفق به یافتن سر نخی از فروغ نمی شود و همه جا با نگاه های مشکوک کارمندان مواجه میگردد .
سرانجام با سماجت فراوان و طی مراحل اداری، دو روز بعد به پرونده فروغ دست پیدا میکند .((خانم فروغ دیبایی فارغ التحصیل رشته ادبیات در سال 1335)) و آخرین آدرسی که از او ثبت شده همان خانه اجاره ایست که پیرمرد صاحب خانه آنرا به امیر سپرده بود .یعنی یک خیابان پایین تر از دانشگاه .امیر به سرعت از ساختمان دانشگاه بیرون می پرد و همه راه را تا آن خانه قدیمی میدود .اما اینجا دیگر هیچ چیز سر جایش نیست .روزگاری او از دانشگاه تا بالا خانه پیرمرد را چشم بسته میرفت .حالا بجز خیابان و کوچه اصلی همه خانه ها و مغازه ها و آدم ها فرق کرده اند .با دقت و حوصله و از روی قراین قدیمی بالاخره جای خانه را پیدا میکند .اما به جای خانه کوچک و محقر پیرمرد و خانه بزرگ همسایه دیوار به دیوارش اصغر نعلچی ساختمان بزرگ چند طبقه ای قرار دارد که بر سر در ورودی آن روی تابلوی بزرگی نوشته شده: ((انتشارات لعل چیان )) وحشت عجیبی امیر را فرا گرفته. لحظه ای چهره پیرمرد و سفارش های او در ذهنش مجسم میشود و او را از خجالت و شرمساری آب میکند و لحظه ای دیگر فریاد های نحس اصغر نعلچی در گوشش زنگ می زند و پشتش را میلرزاند . بالاخره دلش را به دریا میزند با هراس و دلهره وارد ساختمان میشود . آخر وقت است و کارکنان دارند یکی یکی کلیدهای خود را تحویل نگهبانی میدهند و خارج می شوند .ناگهان از ته سالن سایه ای ظاهر می شود که همه کارکنان را متوقف میکند تا به او احترام بگذارند و خسته نباشید بگویند .انگار امیر هم این سایه شوم را میشناسد. او چنان به وحشت افتاده که سراپای وجودش خشک شده ،پاهایش یارای حرکت ندارند . با نزدیک شدن سایه و پیدا شدن چهره او دنیا پیش چشم امیر سیاه میشود. در یک لحظه کنترل خود را از دست می دهد و نقش زمین می شود و دیگر هیچ چیز نمی فهمد . وقتی چشم باز میکند نگهبانان ساختمان و چند نفر دیگر با لیوان های آبی که به دست دارند بالای سرش ایستاده اند. امیر تکانی به خود میدهد ولی هنوز از ترس قادر به حرف زدن نیست . او قیافه نحسی را که چند دقیقه پیش دیده باور نمی کند. آنها دستش را می گیرند از روی زمین بلند میکنند و روی صندلی کنار میز نگهبانی می نشانند و لیوان آبی به دستش می دهند . امیر آب را یک نفس می نوشد و با تردید فقط یک سوال کوچک میپرسد :
- کی بود ؟!
نگهبان دستی به پشت او میزند و می گوید :
- ایشون آقای لعلچیان مدیر موسسه بودند عجله داشتند زود رفتند ولی گفتند اگر با انتشارات کاری دارید فردا اول وقت تشریف بیاورید .
امیر لیوان را محکم روی میز میزند و بدو ن اینکه حرف دیگری بگوید بلند شده و به سرعت از آنجا دور می شود خیلی زود به هتل می رود وارد اتاقش شده و در آنرا از پشت می بندد .بعد روی تختش می افتد نفس راحتی میکشد . آنگاه شرع میکند به فکر کردن .جای شکی نیست که آن چهره نفرت انگیز با قیافه سی سال پیش آن پیرسگ مو نمی زند . حالا چند سوال بی پاسخ است که امیر را گیج و بهت زده کرده .
حتما این حرامزاده همان یک دانه پسر لندهور اصغر نعلچی است اما آیا او چگونه لعلچیان شده !؟چگونه خانه پیرمرد بیچاره را از چنگ فروغ در آورده و آیا او از فروغ خبری دارد ؟....امیر چند روز در هتل میماند و کمتر از اتاق خود خارج میشود ولی هر چه فکر میکند راه دیگری برای یافتن فروغ به ذهنش نمی رسد .حزب توده هم که بکلی در ایران متلاشی شده و دیگر دفتر و سازمانی ندارد .از این طرف امیر سالهاست که از حزب بریده و از اعضای آن بی خبر است .بالاخره پس از کلی فکر کردن به این نتیجه میرسد که ظاهرا تنها سرنخ او پسر اصغر نعلچی است .دیگر چاره ای نیست. او باید علیرغم تمام ترس و نفرتش بار دیگر سراغ موسسه لعلچیان برود تا شاید روزنه امیدی پیدا کند .امیر امیدوار است که غربت سی ساله آنقدر قیافه اش را تغییر داده باشد که پسر اصغر او را نشناسد .در ضمن شاید صورت اصلاح نشده اش در این چند روز کمی بیشتر به او کمک کند . بار دیگر حرفهایی را که از پیش آماده کرده تا خود را یکی از اقوام فروغ معرفی کند و نشانه ای از او بگیرد مرور میکند .قدری بر خود مسلط می شود و راه می افتد .
- وقتی به در موسسه میرسد خیلی خوشحال میشود .پست نگهبان عوض شده و آن نگهبان چند روز پیش آنجا نیست پس دیگر هیچ شکی هم به وجود نخواهد آمد .قامت خود را راست میکند و با اطمینان جلو میرود و از نگهبان درخواست دیدن مدیر موسسه را میکند . نگهبان میگوید :
- آقای لعلچیان خودشان تشریف ندارند .اما اگر کار انتشاراتی دارید خانمشان به جای ایشان هستند امیر با خود میگوید :
- چه بهتر این شانس دوم امروز است .شاید با زنش بهتر بتوان کنار آمد .حتما او هم از موضوع بی خبر نیست .
بعد از نگهبان نشانی دفتر خانم لعلچیان را می پرسد و با خیال جمع به آن سو میرود، در میزند آهسته دستگیره را پایین میکشد .در را باز میکند و وارد می شود .اما ناگهان نفس در سینه هر دو حبس می شود .زنی که پشت میز بزرگ اتاق نشسته با دیدن امیر حیرت زده از جا بلند شده و ناخود آگاه جیغ میکشد .امیر ناباورانه عقب عقب میرود تا به دیوار راهرو برخورد میکند .در یک لحظه چنان طوفانی در دل بیچاره او بپا شده که شمع بی فروغ درونش را خاموش میکند ..........
ساعتی بعد در پیاده رو مردی میان سال تلو تلو خوران پاهای بی جانش را روی خاک میکشد .در حالیکه چشمانش را به زمین دوخته و حتی از نگاه کردن به در و دیوار وحشت دارد .در همین لحظه اتومبیلی از کنار خیابان او را زیر نظر گرفته و تعقیب میکند .مرد می ایستد و به درختی تکیه می دهد . اتومبیل توقف میکند . سه نفر از آن پیاده می شوند و به طرف مرد میروند. یکی از آنها به آرامی در گوش او نجوا میکند :
- آقای مهرتاش شما باید برای جواب دادن به چند سوال همراه ما بیایید.
مرد آه بلندی میکشد و بدون اینکه چشم از زمین بردارد و یا حرفی بزند با آنان همراه میشود....